هیچوقت بیخیال درس خوندن نمیشد اما اون روز مثل دیوونه ها عینک آفتابی مشکی و بزرگ پوشیده بود و وسط حال و دور میز غذاخوری مثل آدمای مست میرقصید.
آهنگ دیسکو و آرومی گذاشته بود که قند تو دل آدم آب میکرد و بعدش شروع کرد به مرتب کردن خونه.
با اینکه هیچوقت اون خونه مرتب نمیشد. چون وسایل خیلی زیاد بودن و هیچکس حاضر نبود بیخیال آت و آشغالای خودش بشه. اونا فقط از ی طبقه به طبقه دیگه و از روی ی میز شلوغ، داخل کمد کناری جابجا میشدن.
چندتا تکه ابر سبک ،سرتاسر آسمونِ شیش بعد از ظهر رو پوشونده بود.
یک سال و چند ماه بود که به خونه ما اومده بود، بخاطر اینکه دانشگاهش توی شهر ما بود و اینکه من برادر نداشتم و میتونست راحت تر باشه. شاید هنوز احساس صمیمیت نمیکرد چون هیچوقت درخواست کمک کسی رو رد نمیکرد. خیلی دختر آرومی بود. این مطیع بودنش منو عصبانی میکرد. انگار میخاست از درس و مشقش فرار کنه فقط به بهونه کمک توی چیدن میز ، شستن ظرف ها یا باغبانی باغچه و گلخونه.
اما خیلی نگاه آشفته ای داشت وقتی بعد از ی مهمونی طولانی و گوش کردن به آواز خواهرم به ساعت نگاه میکرد.
گردنش پنج تا خال درشت داشت. سه تا پشت، که یکی به سختی از زیر پیراهنش دیده میشد.
یکی درست روی حنجره اش و یکی زیر گوش چپ، اون خال فقط وقتی سر میز یا روی مبل خوابش میبرد مشخص میشد. البته اگه گوشواره های یشمی اش رو نمیپوشید و موهای فر و قهوه ایش رو میبست.
هر وقت بارون می بارید خوابش میبرد.انگار اون باتری خورشیدی داشت. من رو یاد آفتابگردون می انداخت.
بخاطر همین اسمش رو آفتابگردون گذاشتم. یخورده اش هم به این دلیل بود که من از گفتن اسمش هم هراس داشتم. یا به نوعی خجالت میکشیدم، خب این هم یکی از اخلاق های مسخره و عجیبم بود.
اونروز بارونی نبود. آفتاب ملایمی داشت که باعث شد مادر و پدرم همراه مادربزرگ و خواهرم برای پیکنیک بیرون برن.
سکوت کمیابی نصیبم شده بود که صدای گنجیشکای روی سقف گلخونه همراهیش میکردن.
من روی میزِ پر از نرمه نون و لیوان های نیمه پر، سرم رو گذاشته بودم.
آفتابگردون که بعد از جمع و جور کردن خسته شده بود، حتی توی هوایی به اون خوبی هم روی کاناپه شل و ولِ بنفش دراز کشید.
عینک آفتابی بزرگش نمیگذاشت بفهمم خوابه یا بیدار.
جدالِ خودداری از نگاه کردن بهش، یکی از بزرگ ترین مبارزه ها بین خودم و خودم بود.
بین کوسن و پتو های مخمل و روی گلدوزی نیمه کاره ی خواهرم دراز کشیده بود و تاپ نازک و سفید رنگش سینه های گردش رو نشون میداد.تکونی که به پاهاش داد نگاهم رو از سینه اش گرفتم. و دستمو روی صورتم گرفتم تا متوجه قرمز شدنم نشه.
و بعد کم کم به سمت همون معطوف شدم.پشت بازوش ی لکه ی کوچیک مشکی رنگ دیدم.
ی خال دیگه؟!
دفترچه ام رو برداشتم و خودکار آبی روی میز رو با سرعت روش کشیدم. باید چیزی ثبت میکردم.
YOU ARE READING
Travel To The Moon
Mystery / Thriller"من خیلی معمولی ام. کاملا نامرعی ام. ن بلندم نه کوتاه نه خوشگلم نه زشت نه باهوشم نه خنگ نه پولدارم نه _" "خفه شو. تو جالب ترین آدمی هستی که دیدم." "چی من جالبه؟" "همین که بستنی رو با چاپ استیک میخوری!"