دیگه پیر میشی.

25 5 0
                                    

نمیدونم دقیقا ساعت چند بود.
کنار مادربزرگم روی مبل تلویزیون میدیدم.
گهگاهی می خندید.
اما اون برنامه حتی یذره لبخند رو هم به لبام نمی آورد.

"شاید حق با اون بود، شاید از همونم پیر تر بودم.
خب دنیا همینه دیگه!
دیگه از ی جایی به بعد تسلیم میشی.
با خودت میگی؛ عه من وقتی بچه بودم میخواستم بزرگترین طراح دنیا بشم و همه دنیا منو بشناسن. اما شاید فقط باید باور کنم که منم چیزی بیشتر از والدینم نیستم و فقط باید برم به ی دانشگاه مسخره، ازدواج کنم و چند تا توله به دنیا بیارم. شاید اصلا آدم خاصی نیستم ک تو بچگی فکر میکردم‌.
احتمالا چند وقت بعد از اون هم دیگه فراموش میکنم که شبها با چه آرزو های کوچیک و بزرگی خوابم میبرد.
حتما از ی جایی به بعد دیگه قبول میکنم که هیچ چیز اونقدر دردناک نیست، همه چیز و زندگیم فقط خیلی "عادی"و "گمشده" است. "

Travel To The MoonWhere stories live. Discover now