اگه دستاشو میگرفتم شاید مدت بیشتری با هم حرف می زدیم. ما میتونستیم بهتر از اینا باشیم. یعنی من میتونستم.
یوکی هنوزم به اندازه کافی خوب بود.
ولی بیخیالش شدم.
همیشه ترسو بودم. همه فکر میکردن نیستم بخاطر حرفای رک و اخلاق تندم. ولی همیشه می ترسیدم از حرف زدن راجع احساسم.
وقتی دیدم اونقدر کتاب میخونه شروع کردم به نوشتن. شاید اون وسواسش باعث میشد مال من رو هم بخونه. درباره مرگ پدرم اما اونو مرگ پدر شخصیت اصلی نوشتم برای فرار کردن از احساسات اصلیم، از گریه کردن، بعد از شروع به نوشتن، بعضی وقتا اونقدر بی صدا گریه میکردم که زیر گلوم باد میکرد.
من فقط نمیدونم اون خود قوی پنداری برای چی بود و از کجا شروع شده بود.
وقتی داستان کوتاهم رو تموم کردم هیچ داستانی نداشت.
فقط احساساتی بود که دفنشون کرده بودم و حالا میتونستم به بهونه نوشتن ی داستان تخیلی بیرون بریزمش و قلبم محکم میزد که بدونم اطرافیانم درباره اش چی فکر میکنن. قبولش میکنن؟
بدترین حالتش وقتی بود که بعد از تحسین شدن بخاطر قلمم، به انتقاد از یکی از شخصیت ها می رسید. بیشترین من توی همون شخصیت جا گرفته بود و یجورایی همه کاملا اونو دوست نداشتن.
همه ای که میگم همون خواهرم بود که خوندش و نظر داد.
من به مدت زیادی پشت پنجره انباری مینشستم و به بیرون نگاه میکردم.
به یوکی که کتابی دستش بود و این پا و اون پا میکردم که دفترم رو بهش بدم که بخونه.
سه روز همینجوری گذشت. مینشستم و نگاش میکردم. اونو جای خودم میزاشتم و از اول شروع میکردم به خوندن و هرچی بیشتر میخوندم جذابیتش کمتر و ترس من از انتقاد اون بیشتر می شد.اسطوره من! چیزی که اونموقع اصلا باور نداشتم. ولی اون دختر بخش وسیعی از شخصیت من رو خلق کرد و بهم رویا داد.
روز چهارم هم کنار پنجره نشستم و دفترم رو باز کردم تا دوباره چکش کنم، من اصلا صادق نبودم، اونقدر خودمو از صافی ها رد میکردم که دیگه خودم نبودم، وقتی دوباره از پنجره به حیاط روبه رو نگاه کردم یوکی داشت با سگشون بازی میکرد.
دیگه کتابی همراهش نبود.
روز بعد تاب بازی .
روز بعد اون توی حیاط نبود، خسته شده بود از نوشتن؟
میدونستم اون هنوزم همونقدر جوگیره.
با صدای در از انباری بیرون اومدم و در رو باز کردم.
یوکی با لباس تابستونی نازک، سفید و کوتاهی با صندل های قرمز دم در ایستاده بود،
دستمو گرفت، بعد از دبستان خیلی خانم تر شده بود.
و همینطور بلند تر.
موهای مشکیش رو بالای سرش بسته بود.
منو کشوند سمت خونشون و داخل برد.
توی اتاقش. ورقه ها زمین رو فرش کرده بودن.
نشست و از بینشون چند تا رو پیدا کرد
شماره های ۱.۲و ۳
و داد دستم که بخونم
من هم میلرزیدم که دفتر زیر دستم رو ببینه و بخونه.
در نهایت پیداش کرد. به پشت خوابیده و پاهاش رو روی هم گذاشته بود که از زیر لباس نازکش مشخص بودن، همزمان با حرکت انگشت پاش ورق میزد.
من کاملا حواسم از داستانش پرت شده بود. راستش شکل نوشتنش بهتر از ی انشای مدرسه نبود. اما بنظر ایده و داستان بزرگی می اومد.
وقتی کمی از استرسم کم شد غرق داستانش شدم.
درباره سفر به ماه بود. اون واقعا؟! همچین موضوع سختی رو انتخاب کرده بود؟
بر عکس منی که فقط درباره زندگی روزمره ی آدم نوشته بودم که اون آدم هم خودم بودم.
یکهو متوجه شدم یوکی جلوم نشسته و وقتی نگاهش کردم چشماش اشکی شده بود، انگار درکم کرده بود, احساساتمو!
بعد محکم بغلم کرد
حس گرم و خوبی داشت،حس خونه، مثل ی رویا
و همینطور که منو بیشتر میفشرد داد زد "عالی بود تو واقعا ی نویسنده ای، ی روز معروف و پولدار میشی"
بعد لبهای باریکش رو بین لبهام گذاشت و محکم بوسید، مثل ی نفس عمیق.
انگار خونم سریع به جوش اومد و اکسیژن وارد همه سلولام شد.مثل ی شک بزرگ بود.
اونقدر محکم و قوی که داشتم نفس کم می آوردم . با چهره برافروخته از خودم جداش کردم.
و متعجب و حیرون نگاهش کردم.
برای چی بود
هزار تا سوال تو سرم میچرخید
ولی اون اشکاش رو پاک کرد و یخورده خندید
و فقط به گفتن" ببخشید،جوگیر شدم "اکتفا کرد
خودش هم میدونست جوگیره
ولی من دیگه چیزی نگفتم فقط رفتم خونمون
هر چی درباره داستانم پرسید نتونستم جوابی بدموقتی رفتم خونمون،از پنجره انباری دیدمش، توی همون اتاق، از پنجره به خونه ما نگاه میکرد، با ی خشم سرد و ناراحت کننده
چرا باعث میشد فکر کنم تقصیر منه؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Travel To The Moon
Misteri / Thriller"من خیلی معمولی ام. کاملا نامرعی ام. ن بلندم نه کوتاه نه خوشگلم نه زشت نه باهوشم نه خنگ نه پولدارم نه _" "خفه شو. تو جالب ترین آدمی هستی که دیدم." "چی من جالبه؟" "همین که بستنی رو با چاپ استیک میخوری!"