به چهره اش دقت کردم، اون همون احمق عوضی بود
میدونستم برمیگردی
شیرینی ها رو از پسر کوچولو گرفتم و گذاشتم توی خونه بعد احمق عوضی داخل اومد و نگاهی به اطراف انداخت ، هنوز مثل همون موقع است
دقیقا همون طوری بود حتی دکوراسیون تغییر نکرده بود
ولی بوی سیگار و خاک با هم آزار دهنده بودن
بهم پیشنهاد داد که بریم توی همون پارکی که همیشه بازی میکردیم
روی نیمکت های چوبی و خشک
و اون گفت:
"میخوام از اینجا برم.
برم به ماه.
و زیر لب خندید
یادت میاد؟ چقدر احمق بودیم بچگیا."
احمق؟ واقعا همینجوری فکر میکرد؟ هنوز هم میخواستم برم به ماه...البته اگه میتونستم
گفت خیلی خوب شد که بلاخره منو دیده ، شمارم توی دفتر تلفنش بوده و وقتی پریده توی ی استخر همه شماره ها با آب پاک شدن، توقع داشتم مال منو حفظ باشه،
ولی خب من که شمارش رو داشتم ولی اخرای دانشگاه چون اون زنگ نمیرد من هم نمیزدم، من هم ی احمق بودم درست مثل اون.
ما من و یوکی، بزرگ شدیم
خیلی ناگهانی ، الان که می نویسم یهو از ۱۶ سالگی بزرگسال شدیم
واقعا هم همینقدر سریع و ناگهانی بود
اون همه سال چجوری گذشت
سال آخر دبیرستان فقط درس میخوندیم شاید یوکی اهمال کاری میکرد
مدرسه هامون فرق داشت همونطور که دانشگاهمون یکی نبود، ولی باز هم ما به هم وصل بودیم، وقتی دبیرستان بودیم همیشه عصر ها به دیدن هم میرفتیم، و وقتی دانشگاه بودیم هر شب به هم زنگ میزدیم، حرفهامون کسل کننده بود ولی هیچوقت منو سیر نمیکرد.
دبیرستان که بودیم نوشته هامون رو نشون هم میدادیم
من هر روز مینوشتم اونقدر نوشتم که ی کتاب چاپ کردم ،ولی یوکی کم کم بیخیال شد.
مثل الان که بیخیاله.
"میدونی هیچ وابستگی ای به اینجا ندارم. فکر کنم تنها چیزی که براش دلم تنگ بشه، تو باشی."
بعد لبخندی زد و دستاش رو روی زانوهاش کشید.
اصلا شبیه یک مادر نبود.
موهاش باز بودن، هنوز هم شلوار جین تنگ و رکابی سفید میپوشید.
تنها شباهتش ب ی مادر دستاش بود. ناخن های کوتاه، گاهی زخمی و بدون هیچ لاک و انگشتری.
همیشه وقتی استرس داشت انگشتهای رو روی هم میفشرد اما اون روز نه.
خیلی آروم بود. برعکس همیشه.
روی نیمکت ی پارک کوچیک، آفتاب چهار بعد از ظهر. صدای بچه هایی که جلومون بازی میکردن.
یکی از اونها خون یوکی رو توی رگهاش داشت.
سال اول دانشگاه بهم زنگ زد، مضطرب بود، گفت که با ی پسر ریخته رو هم و دیگه نمیدونه پسره کجاست .
من هم دلداریش دادم که /بیخیال ی پسر دیگه .../ولی وقتی تعطیلات اومدیم خونمون دیدم که حامله است، نمیتونست بیخیال بچه بشه، همه با تنفر بهش نگاه میکردن انگار توی اون شکم ی هیولا داشت، اگه من بودم هیچوقت اون بچه رو نگه نمی داشتم.
ولی یوکی، همیشه عاشق بچه ها بود، همیشه براش جالب بود که چجوری ی آدم داره درون تو شکل میگیره.
حالا بچه اش سه چهار ساله بود
و یکبار هم پدرشو ندید، شک دارم حتی یوکی هم قیافه پدر بچه اش رو یادش باشه
درست مثل خودش بازی میکرد. ساکت و آروم اما در حال به پا کردن ب شیطنت بزرگ.
زبون باز کردم؛
"کجا میری."
"یونان، خودم و نویان."
بعد به آرومی خندید و به پسرش بین بچه ها نگاه کرد.
"به اسمش هم میاد مگه نه؟ "
خیلی آب بازی رو دوست داره، اونجا هم همش دریاست. خیلی خوشحال میشه
اما من حس بدی داشتم. اینکه یوکی اون پسر رو اونقدر با عشق نگاه میکرد، نیمی از اون بچه شبیه پدرش بود. شاید یوکی همیشه خلق شدن اون ترکیب رو دوست داشته . دیدن خودش بیرون از کالبد خودش که با نیمی از یک مرد پر شده بود.
من هیچوقت نمیتونستم اون حس رو براش بیارم. همینطور برای خودم.
سیگاری از جیبم در آوردم و بین لبهام گذاشتم.
اگه اون میرفت من تنها ترین آدم دنیا میشدم.
سیگار آتیش گرفت.
حالا صدای بچه ها کمرنگ تر میشد. به نیمکت تکیه دادم. هوا سمت پاییز میرفت. نسیم آهسته، آفتاب بی رنگ و هوای خنک.
حالا یوکی من رو نگاه میکرد.
"تو هنوز سیگار میکشی؟"
یکی رو بهش تعارف کردم.برنداشت.
گفت برای نویان خوب نیست. مادر بودن اصلا بهش نمی اومد.
"امم راستی تو..قصد نداری یکی رو برای خودت جور کنی؟"
هیچی نگفتم.
"ی کسی، برای بقیه عمرت..میدونی؟ یه دوست پسر یا همچین چیزی"
گفتم:
"کسی منو تحمل نمیکنه"
"تو همیشه مردم رو میترسونی"
اون نمیدونست من از همه دنیا ترسو تر بودم فقط خودم رو قوی نشون میدادم
"درسته..همیشه دلم میخواست قدرت دست خودم باشه"
KAMU SEDANG MEMBACA
Travel To The Moon
Misteri / Thriller"من خیلی معمولی ام. کاملا نامرعی ام. ن بلندم نه کوتاه نه خوشگلم نه زشت نه باهوشم نه خنگ نه پولدارم نه _" "خفه شو. تو جالب ترین آدمی هستی که دیدم." "چی من جالبه؟" "همین که بستنی رو با چاپ استیک میخوری!"