part 1

503 48 0
                                    

°خانواده°

سئول
ساعت 1 نیمه شب

باز هم نیومده بود باز هم تا دیر وقت بیرون مونده بود و معلوم نبود کجاست شوهرش همیشه همین بود و انگار هیچ جوره تصمیم نداشت که عوض بشه همیشه همون آدم عیاش ساده و احمق میموند.
به جای چرخوندن شرکتش به عیاشیش میرسید و با سادگی و احمقیش سهمش توی شرکتش از دست داد و باید دست ب دامن این و اون میشد تا موقعیتشو نجات بده.
دوست داشت ببینه شوهره احمقش تا چه حد می‌تونه خودش و بچه هاشو بدبخت کنه اما دیگه تحمل نداشت تصمیمشو گرفته بود و گرفتن این تصمیم براش حتی یه ذره هم سخت نبود و اصلا تردید نکرد انگار که حس مادرانه اش از کار افتاده بود اما کدوم حس؟کدوم بچه؟
اون که دیگه بچه ای نداشت اونها خیلی وقت بود که بزرگ شدن یه دختر بیست و یک ساله و دو پسر بیست و نوزده ساله اما خب آخرین بچش چی؟
دختر کوچولوش یعنی میتونست بدون مادرش دووم بیاره؟
خب..آره یعنی چرا که نه اون سه تا خواهر و برادر بزرگتر از خودش داشت صد درصد اونها میتونستن مراقبش باشن.
خودش که سالها مراقب اونها بود شب ها از خوابش میزد تا بتونه اونها رو بخوابونه خودش چیزی نمی‌خورد تا شاید شکم بچه هاش سیر بشه کل راه از خونه تا مدرسه میدوید تا بچه هاش از مدرسه تنها بیرون نیان و صبح تا شب تو جاهای مختلف کار میکرد تا پول مدرسه ی بچه هاشو جور کنه.
حالا اونها نمیتونستن فقط از یه بچه نگهداری کنن تازه اونها که نمیخواستن پوشاکش کنن یا وقتی که چهار دست و پا راه می‌ره مواظبش باشن یا با کلی زحمت بهش غذا بدن.
اون دختر تا چند ماهه بعد ده ساله میشد پس مشکلی نبود اون میتونست با خیال راحت به پروازش برسه و برای همیشه کشور مادریش رو ترک کنه باید خودشو جمع و جور می کرد و شاید...
شاید یه زمانی دوباره برمیگشت...
برمیگشت تا وضعیت زندگی بچه هاش رو بدون خودش ببینه اونها حتما خوشبخت میشدن.

.....................................

با خستگی زیاد و یه تن کوفته در خونه رو باز کرد و داخل رفت بعد از شیفت خودش مجبور بود سر شیفت همکارش که یه پسر مریض داشت هم وایسه. با اینکه یه آلفا بود اما بازم حسابی خسته شده بود اما باید انجامش میداد به خاطر برادراش و خواهر کوچولوش هم که شده باید انجامش میداد و پول در میورد تا از اون خونه برن بیرون و یه جای دیگه خونه کرایه کنن شاید اون خونه یه زمانی میتونست قابل تحمل باشه اما دیگه زندگی توش واقعا سخت بود.
خوب یادشه وقتی که ایده ی خونه ی جدید گرفتن به سرش زد و با مادرش درمیونش گذاشت خیلی سرزنش شد اونها هیچوقت به اندازه ی کافی پول نداشتن و
حالا یه خونه ی جدید؟
اصلا اما خب وقتی که همین تصمیم رو با برادرش در میون گذاشت کلی ازش استقبال شد و حتی برادر کوچکترش تمام سعیشو کرد تا اون دو رو راضی کنه که به جایی معرفیش کنن تا کار کنه و همراه با برادر و خواهرش پول یه خونه ی جدید و بهتر رو جور کنه و موفق هم شد.
هر سه موفق شدن حداقل تا چند هفته ی بعد میتونستن پول خونه رو کامل جور کنن و دختر آلفا دوست داشت هر چه زودتر این خبر خوشحال کننده رو به برادرهای عزیزش بده و بعد از اون به خواهر کوچولوشون در مورد جا به جایی خونه شون بگن این می‌تونه بهترین اتفاق این چند سال اخیر باشه درست بعد از ترفیع گرفتن از سر کارش.

blue boy Where stories live. Discover now