یونجون همینطور بدون توجه کردن به تلاشم برای آزاد کردن دستم من رو به سمت در خروجی اتاق میبرد.
به هیچ وجه دلم نمیخواست دنبالش برم و اجازه بدم یکباره دیگه زندگیم خراب بشه!...
یونجون کلافه از تقلاهای من با صدای نسبتا بلندی گفت:- اگر ما ولت کنیم چه اتفاقی میوفته؟!
یادت که نرفته کسی اون بیرون منتظر تو نیست؟
حتی یکی از افراد انتشاراتیتون هم نمیپرسه چوی کجاست!
چطور میتونی انقدر خودخواه باشی که به خاطر هیچی تمام تشکیلات مارو به باد بدی؟!شکه به صورت یونجون خیره شدم و ناخوآگاه اجازه دادم یونجون من رو به سمت یک سالن دیگه هدایت کنه.
حرفاش حقیقتی بودن که اینهمه سال از گفتنش به خودم میترسیدم و سعی میکردم نادیده اش بگیرم!
امیدوار بودم بالاخره یکی پیدا میشه که واسه من نگران بشه یا وقتی دیر کنم بهم زنگ بزنه...همه این هارو میدونستم ولی انتظار نداشتم یک روز یک غریبه به بد ترین نحو اون رو توی صورتم بکوبه و تمام زندگی و امیدم رو به آتیش بکشه!
بغض عمیقی توی گلوم گیر کرده بود و با بیشتر فکر کردن فقط تعداد ترس هام و بغض های قورت داده ام بیشتر میشد.یونجون کیفی رو به دستم داد و گفت که لباسام رو عوض کنم و به اتاقی اشاره کرد.
***
[BG]
امروز شرکت به طور عجیبی خلوت و ساکت بود
طوری که از هیچکس صدایی در نمیومد!
بعد از اینکه کارای لازم رو انجام دادم و وسایلمو مرتب کردم ترجیح دادم که امروز رو زودتر از شرکت بزنم بیرون.بعد از اینکه از منشی شرکت خداحافظی کردم ماشینو روشن کردم.
روز خسته کننده و در عین حال جالبی بود!
در پارکینگ رو با ریموت باز کردم و وارد شدمبعد از پارک کردن ماشین وارد خونه شدم... مثل همیشه هرچیزی یه طرف ول بود!
بیخیال شدم و چند بطری سوجو رو برداشتم و سر کشیدم، کم کم حس کردم که واقعا دارم مست میشم و برای همین طبق عادتی که داشتم بعد از خوردن سوجو خوابیدم.ولی به یک ربع نرسید که صدای زنگ در باعث شد از خواب بپرم! درو براش باز کردم و خودم روی مبل نشستم
جونگین وارد خونه شد و نگاه تاسف باری به فضا انداخت و چشمش به بطری های سوجوی ول شده افتاد و بعدش به چشمام نگاه کرد
+ مستی گیو؟
- فک کنم...آره...شاید
+ او...راستی... امشب میخواستم با دوستام بریم کلاب... خواستم ببینم توهم وقتشو داری بیای یا نه؟
- من مشکلی ندارم...
+ پس منتظرتم!
بعد از عوض کردن لباسام به طرف پارکینگ رفتم ... عجیب بود که هنوزم احساس میکردم مستم!
بعد از اینکه سوار ماشین شدم جونگین به سرعت حرکت کرد ...
YOU ARE READING
LO$ER=L♡VER
Fanfictionوقتی به عنوان خبرنگار وارد اون محله متروکه شد فقط یک شهروند معمولی مثل بقیه مردم بود؛ ولی حالا زیر بارون بدون هیچ چتری ایستاده بود، لباسش بوی باروت گرفته بود و باریکه های خون کنار کفش هاش جاری بودن... GENRE: mafia, romenc, angst, tragedy COUPLE:...