Chapter "35"

185 30 6
                                    

[YJ]

چراغ‌ها خاموش و پرده‌های سالن جمع شده بود.
نور نارنجی رنگ غروب کمک چندانی به روشن شدن فضا نمیکرد و حتی بیشتر از قبل به سالن حس دلگیر بودن میداد‌.

حالا که سوییشرتم‌ رو درآورده بودم باند پیچی‌های دستم بیشتر دیده میشدند.
اون پرستار‌ها پانسمانی‌ که سوبین برام‌ بسته بود باز کرده بودن؟
با لجبازی باند نازکی‌ که قسمتی‌ از مچ که انگشت‌هام رو پوشش میداد باز کردم و کنار سوییشرتم‌ روی کاناپه انداختم.

احساس میکردم اگر به اتاقم برگردم خارهای رز روندی‌ که دور قلبم پیچیده بود توده محفوظ لبالب‌ از احساساتم رو نابود میکنه و دیگه راهی برای جلوگیری از سر ریز اونها باقی نمیمونه!

آفتاب کاملا غروب کرده بود ماه توی آسمون پدیدار شد.
همه جا توی تاریکی فرو رفته بود اما نور پرستیدنی‌ ماه در بین تار و پود پرده رسوخ کرده بود.
صدای قدم‌هایی رو از دور میشنیدم.
مطمئن بودم‌ که یکی از خدمه‌است و اومده تا چراغ‌های سالن رو روشن کنه.

به من رسید و تعظیم کوچیکی‌ کرد.

- خوش برگشتید‌ آقا. کمی قهوه میل دارید؟

سرم رو تکون دادم.

یونجون: نه خیلی ممنون

دوباره سر خم کرد و کلید برق سالن رو زد و من پلک‌های خسته‌ام رو ماساژ دادم.
چشمام‌ به این روشنایی‌ عادت نداشت.
بی‌اختیار به در ورودی چشم دوختم.
خودمم نمیدونستم، ولی انگار هرلحظه منتظر بودم تا سوبین از در وارد بشه!

یک چیزی این وسط درست نبود و این رو با تمام وجودم احساس میکردم.
ذهن من زیادی به سوبین واکنش نشون میداد و این قطعا نه به نفع من بود و نه به نفع سوبین.
هرچقدر من بیشتر به سوبین اهمیت میدادم که مافوق‌های من هم بیشتر نسبت بهش حساس میشدن و در نتیجه هر دونفرمون توی دردسر میوفتادیم!

کش و قوسی‌ به بدن خسته‌ام دادم و با احساس دلسردی‌ عجیبی به سمت اتاقم‌ رفتم.
برای امروز زیادی اتفاق‌های مختلفی رو متحمل‌ شده بودم و این واقعا خسته‌ام میکرد.

به خاطر سوبین خودمو‌ داخل انبار آتیش‌ گرفته پرت کردم.
اما سوبین اونجا نبود و در آخر کسی که من رو نجات داد خود سوبین بود.
سوختی‌هام رو پانسمان کرده بود و لعنت بهش، حتی لب‌های پرستیدنیش‌ فاصله‌اش رو با صورتم هیچ کرده بود!‌

ذهنم ناخودآگاه توی تصاویر محو صبح قفل کرد و کم مونده بود قلبم از شدت هیجان منفجر بشه.
چطور همچین بلائی سرم اومده بود؟!

دستم رو دستگیره در نشست و همزمان‌ هم صدای در ورودی بلند شد.

- خوش برگشتید.

سوبین: میتونی برام یک فنجون قهوه بیاری اتاقم؟

- بله چشم.

صدای قدم‌هاش رو میشنیدم که داره نزدیک من میشه.
وقتی سوبین نزدیک من شد ضربان قلبم به طرز غیر عادی بالا رفت.
ناخواسته‌ هول شدم و خواستم سلام کنم اما سوبین بدون توجه به من داخل اتاقش شد و در رو بهم کوبید!‌

LO$ER=L♡VERTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang