Chapter "15"

257 52 0
                                    

***
[YJ]

پنج دقیقه از رفتن بومگیو‌ گذشته بود که کای با عجله اومد پیشمون و گفت که نمیتونه بومگیو رو پیدا کنه.
خیلی وقت نبود که با بومگیو آشنا شدیم ولی هممون‌ نگران شدیم و بیشتر از همه تهیون نگران بود.

نمیشد تشخیص داد که نگران دوستشه‌ یا نگران شکست خوردن‌ ماموریتش‌ و واقعا هم ترجیح‌ میدم بهش فکر نکنم چون بی‌نهایت‌ عذاب آوره!

سوبین‌ و هیونینگ‌کای‌ رفتن تا محوطه بیرون رو بگردن‌ و من هم بلند شدم تا قسمت‌ اتاق هارو چک‌ کنم‌‌‌.
تلاش میکردیم که مهمون‌ ها متوجه تشویش و اضطراب جمعمون‌ نشن‌ و هممون‌ خیلی آروم رفتار میکردیم‌.

تهیون و چه‌یونگ سر میز موندن چون تهیون‌ میخواست با بومگیو‌ تماس بگیره.
از میون‌ جمعیت رد شدم و وارد راهرو نسبتا باریک‌ اتاق‌ها شدم‌‌.

در تمام اتاق ها باز بود به جز یکی از اونها‌ و این واقعا شک برانگیز بود.
تصور نمیکردم‌ که اگه کسی بومگیو‌ رو به اینجا کشونده باشه در اتاق رو باز بزاره ولی چک کردنش خالی از لطف نبود!

در‌ نیمه باز اتاق رو هل‌ دادم و منظره اتاق بیشتر به چشم اومد.
دیدن این صحنه شاید تقریبا واسم عادی بود ولی نه وقتی که توی ویلای‌ شخصی دوستم‌ برای تولد حضور پیدا کردیم...

خون روی ملافه های سفید تخت نقاشی کرده بود و با شدت روی زمین پخش میشد.
خون ریزی اون مرد به قدری زیاد بود که باریکه های خون تا دم در پیشروی کرده بودن.
نگاهم‌ رو توی اتاق چرخوندم تا اثری از قاتل ببینم ولی به جز کارد‌ میوه خوری چیز دیگه ای اونجا نبود.

چشم‌های نیمه‌ باز مرد که هیچ حس حیاتی رو منتقل نمیکردن و جسمش‌ که در سکوت به خون آغشته شده بود همه نشون میداد که روح از بدنش خارج شده و راهی برای نجاتش‌ نیست...

نگاهی به راهرو‌ انداختم تا ببینم کسی هست یا نه و بعد به یکی از تیر‌ انداز های تیمم‌ زنگ زدم و گفتم تا بدون سر و صدا بیان و آثار اون قتل منزجر کننده رو از اینجا پاک کنن.

در اتاق رو بستم و قفل کردم و با دستمالی که‌ توی جیبم‌ بود خون بیرون زده از اتاق رو پاک کردم تا هیچ چیز شک‌ بر انگیزی وجود نداشته باشه.

به طرز حیرت انگیزی کل راهرو بوی خون گرفته بود و فکر میکنم با این وضعیت بهتر بود تموم مهمون ها ویلا رو ترک کنن...

***

[BG]

تقریبا اتفاقات دیشب رو فراموش کرده بودم و دوست داشتم فعلا به خودم آرامش هدیه بدم هرچند که میدونستم این آرامش دیگه هیچوقت قرار نیست به زندگیم برگرده.

گوشیم به طرز جدی از شدت پیام ها و تماس های تهیون داشت منفجر میشد..
به صفحه گوشیم زل زدم و پیاماش از جلوی چشمام رد می شدن که اهمیت زیادی هم نداشتن.

LO$ER=L♡VERDonde viven las historias. Descúbrelo ahora