Chapter "9"

288 53 2
                                    

بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم براش آدرس خونمو فرستادم. استرس خاصی داشتم که دلیلش مشخص نبود.

با بی حوصلگی گوشیمو رو مبل پرت کردم و از جام بلند شدم
نگاهی کلی به فضا انداختم که قشنگ داشت از کثیفی زار میزد..
تصمیم گرفتم که شروع به تمیزکاری کنم، بالاخره یه نوع سرگرمی هم به حساب میومد!

بعد از اینکه تقریبا همه جارو جمع و جور کردم صدای زنگ در به گوشم خورد
از توی دوربین می‌تونستم صورت تهیونو ببینم..
درو براش باز کردم و برای خوش آمد گویی رفتم پشت در

- اوه سلام! مزاحمت شدم؟

+ سلام، نه کار خاصی نمیکردم...چرا نمیایی تو؟

- الان نمیشه چون باید برم

+ واو باید بری پیش دوست دخترت؟

چشماشو تو حدقه چرخوند و کیف پول رو دستم داد
بعد از اینکه کیف پول رو از دستش گرفتم چرخید تا سوار ماشین بشه ولی با گرفتن دستش مانعش شدم.

+ تهیون!

- بله؟

+ حالا که تا اینجا اومدی چطوره برای شام اینجا بمونی؟

فکر کنم بخاطر اینکه خیلی بی مقدمه حرفمو زدم تعجب رو میشد تو نگاهش خوند.

- راستش میخواستم ایندفعه بعد مدت ها خودم شام درست کنم..

+ چه خوب، میتونیم دوتایی اینکارو بکنیم...چطوره؟

مشخص بود که کاملا گیج شده!

- اوکی

لبخندی زدم و راهو نشونش دادم
بعد از اینکه وارد خونه شدیم یکی از اتاقا رو نشونش دادم تا وسایلشو اونجا بذاره
جی که کاملا مشخص بود واقعا از این کارم تعجب کرده بود پشت سرم اومد.

با چشمایی که از حدقه درومده بودن گفت: تو کی مهمون دعوت کردی؟

- همین الان... فک کنم بهتر باشه بری خونتون

+ عه چرا؟

- چون مناسب سنت نیست اینجا

از حرفام حرصش گرفته بود برای همین ترجیح داد ازم دور باشه تا ناراحتی اعصاب نگیره!
جی‌ به تهیون نزدیک شد تا سلام کنه و به نفعش بود که بعدش با یک خداحافظی خوشحالم کنه!

- اوه سلام!

تهیون هم متوجه جی شد و به سمتش برگشت.

تهیون: ام.. سلام، متاسفم نمیدونستم بومگیو‌ مهمون داره وگرنه مزاحمتون‌ نمیشدم!

جی نگاه مشکوکی به من کرد و رو به تهیون گفت: نه اشکالی نداره من داشتم میرفتم دیگه.

تهیون لبخندی زد جی‌ از من و تهیون خداحافظی کرد و با برداشتن سوییچ‌ ماشینش‌ از خونه خارج شد.

LO$ER=L♡VEROpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz