Chapter "32"

166 29 5
                                    

[BG]

پرده هارو کنار زدم و به ماشینی مشکی‌رنگی که رد می‌شد زل زدم، ماشینی که تهیون دستور داده بود به کسی که داخلشه بی هیچ عنوان رحم نکنن..
و حالا مشخص نبود آینده یوچان چی میشه و مشخصا برای من حتی مرگش هم اهمیتی نداشت!

با روشن شدن چراغ‌های ماشین تاریکی کوچه کمتر شد و حالا اون پایین بهتر دیده می‌شد.
طولی نکشید که حرکت کرد و دیگه توی دیدرس نبود.

به سمت نشیمن رفتم و خودم رو روی مبل رها کردم.
ناخون‌هام لای دندون‌هام درحال جوییده شدن بودن و نگاهم روی گلدون سفید رنگی که کنار دیوار خودنمایی میکرد قفل شده بود.

در اتاق تهیون با شدت باز شد و حالا ترس من بیشتر شد!
با قدم‌های تند از پله‌ها پایین اومد و با کلافگی دستی به موهای خاکستری رنگش کشید.
دکمه های پیرهنش باز بود و گشاد بودنش رو بیشتر نشون میداد.

به سمت کشو‌هایی که توی پذیرایی بود اومد و با عجله تمامش رو بیرون ریخت.
جعبه‌ی شیشه‌ای رو درآورد و بلافاصله روی زمین گذاشتش و شروع به گشتنش کرد.
دستی به پیشونیش کشید و از جاش بلند شد.

مشتی روی میز زد: لعنت بهش.

من تمام مدت جوری که دارم یک سریال معمایی میبینم به تهیون خیره شده بودم، شاید از دیدن این وضعیتش خوشم میومد!

تهیون زیرلب گفت: ولی تو اتاق خودم گذاشته بودمش....

بومگیو: دنبال چی میگردی؟

با عصبانیت بهم نگاه کرد: اگه بگم پیدا میکنی؟

شونه ای بالا انداختم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.

اخمش غلیظ تر شد: پس ساکت شو.

سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم، خوب میدونست چطوری من رو عصبی کنه!
کنترلم رو از دست دادم و از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم.

ضربه ای به سینه‌اش زدم: یک‌جوری حرف نزن انگار که من اون احمقاییم که تو رئیسشونی.

تهیون بالافاصله مچ‌دستم رو که روی سینه‌اش بود گرفت و پوزخندی روی لباش نشست.
تهیون: ولی مثل اینکه خیلیم ازشون بدت نمیاد!

با گیجی نگاهش کردم و دستم رو پس کشیدم.

دست هاش توی بغلش جمع کرد و ادامه داد: اون کبودی خودش گویای همه چیزه! راستی، نکنه من مزاحم شدم که نتونستین ادامه عملیاتتون رو انجام بدین؟

دستام هر لحظه برای خفه کردن تهیون آماده میشدن و من فقط عقب میکشیدم.

با تمسخر گفتم: نه عزیزم، من منتظر تو بودم که مثل شاهزاده ها بیای و نجاتم بدی.

تهیون با قدم های آروم نزدیک تر می‌شد و من عقب تر میرفتم، از صورت خونسردش میشد فهمید تا چه حد عصبیه.

LO$ER=L♡VERWhere stories live. Discover now