بعد از گذشت چند روز، سوکجین دیگه هیچ صدای نالهای از همسایه بغلیش نشنید. راستش، هیچ نوع صدایی نشنید!
و این سوکجین رو نگران کرد، حتی با وجود اینکه نباید میکرد.
«اگه صدمه دیده باشه چی؟»
درحالی که سرکار بود با خودش زمزمه کرد.
«هی..چه خبرا؟»
جیمین پرسید و متوجهِ نگرانی مشهود توی صورت پسر مو بلوند شد.
«ا-اوه..ه-هیچی..جیمینی.»
سوکجین مضطربانه جواب داد. در واقع اون اطراف بقیهی مردم خیلی صافت و مهربون بود؛ درست برعکس چیزی که با سهون رفتار میکرد.
«مطمئنی؟»
جیمین پرسید.
«آره..مطمئنم.»
از اونجایی که وقت زیادی برای حرف زدن نداشت؛ چون فقط چند دقیقه تا اتمام شیفتش زمان باقی مونده بود، برای جیمین دست تکون داد و ازش خداحافظی کرد.
و به محض اینکه به خونه رسید، به جایی اینکه بره و روی کاناپهی راحتیش لش کنه و از تایم استراحتش لذت ببره، به سرعت به سمت در خونهی سهون رفت.
«س-سهون!»
با اون انگشتهای ظریف و انحنا دارش، آروم دو تقه به در کوبید.
هیچ جوابی شنیده نشد.
«سهونی؟ در رو باز کن!!»
به در زدن ادامه داد اما باز هم فقط سکوت بود و سکوت!
«دارم میام داااخل!»
گفت و در قفل نشده رو باز کرد.
کفشهاش رو درآورد و همونطوری گوشهی خونه رها کرد تا اوضاع رو چک کنه.
سهون با یه بطری سبز رنگ سوجو روی مبل نشسته بود و هفت تا بطری خالی دیگه هم دور و برش دیده میشدن. وضعیتِ واقعا آشفتهای داشت.
«سهون!»
سوکجین فریاد کشید و به سمت همسایهش دوید.
متوجه شد که سهون چشمهاش رو بسته و کاملا بیحرکته..انگار..انگار که مرده بود!!
دستهای کوچیکش رو روی بازوهای عضلانی سهون گذاشت و به طور متوالی تکونش داد.
خوشبختانه سهون چشمهاش رو باز کرد.
«داری چیکار میکنی؟»
سوکجین سر پسر بزرگتر که فقط داشت نیشخند میزد فریاد کشید.
«اگه من نتونم کسی رو داشته باشم که حالم رو بپرسه، پس این تنها راهیه که خوشحال نگهم میداره.»
سهون با حالت عجیبی گفت.
«سهون..چی؟»
مو بلوند برای بار هزارم گیج شده بود.
«من دارم خودمو برای تو نگه میدارم کیوتی.»
پسر بزرگتر درحالی که سعی میکرد خندهش رو پنهان کنه جواب داد و سوال مو بلوند رو نادیده گرفت.
«ت-تو..تو یه احمقی!!»
سوکجین گفت و سری تکون داد. سهون دوباره تو حالت نباتی رفته بود. چشمها بسته و بدن کاملا بیحرکت!
«حالا من باید کل شبو بیدار بمونم تا مطمئن بشم زنده میمونی.»
سوکجین زمزمه کرد و آه کشید.
دیگه تقریبا شب بود برای همین به کاناپه تکیه داد و سهون رو تماشا کرد.
چه زندگی مزخرفی.
__________
صبح روز بعد سهون با یه سردرد وحشتناک از خواب بیدار شد.
ساعت رو چک کرد. نزدیکای ظهر بود.
به اطراف با بیحوصلگی نگاه کرد و ناگهان نگاهش روی چهرهی غرق خواب یک نفر ثابت شد.
سوکجین با کیوتترین حالت ممکن خوابیده بود.
سهون دیشب رو یادش اومد که سوکجین اومده بود و اوضاعش رو چک کرده بود.
یه لبخند روی لبهای نازکش نقش بست.
«سوکجین..چرا تو مال من نیستی؟»
داخل ذهنش زمزمه کرد.
صورتش رو نزدیک صورت سفید و بامزهی سوکجین برد و به گونههای فنجونی و صورتیش نگاه کرد. خیلی دوستداشتنی و هندل نشدنی بود.
«تو خیلی کیوتی پسر.»
به پسری که خواب بود گفت و خندید.
خودش رو خم کرد و لبهاش رو روی پیشونی پرستیدنی سوکجین فشار داد.
و ثانیهای نگذشت که صدای پسر کوچکتر رو شنید.
«سهونی؟»
سوکجین گفت و درحالی که چشمهاش رو با مشتهاش میمالید خمیازه کشید.
«تو همین الان منو بوسیدی؟»
_______
مستر اوه داره پسر خوبی میشه؟
منکه اینطور فکر نمیکنم.
YOU ARE READING
MOAN || SEHUN×JIN
Romance[ناله/𝙈𝙊𝘼𝙉𝙎] 🎗️ «اوه سهون هَوَل و درانک میخواد مخ همسایهی خنگ و کیوتش، کیم سوکجین، رو بزنه...» ➪ 𝐖𝐞𝐥𝐜𝐨𝐦𝐞 𝐓𝐨 𝐌𝐨𝐉𝐢𝐧𝐎𝐟𝐟𝐢𝐜𝐢𝐚𝐥 ᯽🍕 *خوندن این کتاب 30 دقیقه طول میکشه.. 🎗️ ️کاپل: سهون×جین 🎗️ ژانر: شورتپارت / فلاف / هپی...