.4.

197 31 14
                                    

جیمین وقتی از خاب بیدار شد با اتاق نااشنایی رو‌ب‌رو شد!
اما بوی خوبی میومد!

یکهو در باز شد و قامت جونگکوک وارد اتاق شد!
لبخندی ب چهره گیج مامانش زد و پرسید. :

جونگکوک : مامان خوب خابیدی؟ اینجا خونه‌ی منه! کلی با یونگی سرو‌کله تا بزاره بیارمت اینجا!!

و پوفی کشید ک باعث خنده‌ی جیمین شد!

جیمین از رو تخت بلند شد و خودشو تو ایینه‌ی قدی کنار میز ارایش وارسی کرد و گیج پرسید. :

جیمین : اره عزیزم خوب خابیدم.... کوکا... الان ما نمیتونیم بریم بیرون؟؟از اونجایی ک گروهتون خیلی معروفه...فکر نکنم بتونیم بریم!!

جیمین همیشه دوست داشت با جونگکوک بره بیرون و بگرده!.... درسته ک‌ کوک ادم خیلی معروفی بود و امکان نداشت بره بیرون و یک جمعیت ب سمت حمله‌ور نشن... اما کوک قرار بود توسط 30 الی 50 تا بادیگاردِ گنده گنده ساپورت بشه... پس دلیلی نداشت ب مامانش جواب منفی بده و ب ارزوش ک بیرون رفتن با پسر جذابش بود نرسونه!!

لبخند خرگوشی‌ای زد و مامانشو بغل کرد...جوری ک دستای جیمین رو سینه‌های ورزیده‌اش بود و دستای کوک رو پهلو‌های ظریف مامانش!!
تو‌ گوش جیمین زمزمه کرد. :

جونگکوک : البته ک میشه مامان!! اما مشکلی نداری ک 30تا هرکول دور و ورمون باشن؟؟!

جیمین پرسید. :

جیمین : منظورت بادیگارداس؟ نع... اگه کاریمون نداشته باشن مشکلی ندارم پسرم!!

کوک سر تکون داد و پیشونی مامانشو بوسید!
و گفت. :

جونگکوک : خیلیه خب مامانی...اتاق کلوزتم این سمته... میتونی هودی..یا یکی از بلوزا و شلوارکامو بپوشی...مطمعنم بهت میاد!!

جیمین لبخندی زد و ب سمت اتاق کلوزت کوک رفت و یک تیشرت نارنجی اور‌سایز و یک شلوار نسبتا گشاد پوشید!
از اتاق اومد بیرون...

جیمین لبخندی زد و ب سمت اتاق کلوزت کوک رفت و یک تیشرت نارنجی اور‌سایز و یک شلوار نسبتا گشاد پوشید!از اتاق اومد بیرون

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.









.


جونگکوک برده بودش ب بزرگترین بستنی‌فروشی سئول!
و.....30تا بادیگارد هم دور تا دورشون بودن!!

.

جیمین نمیدونست چرا؟
اما میخاست یدونه بستی بزرگ و همراه با جونگکوک بخوره!!:)

.

گوشیش زنگ خورد... نامجون بود!
پس نامجون هیونگ تونسته بود ذهنشو بخونه:))
تماس و وصل کرد.

صدای داد نامجون تو گوشش پیچید.....
خدارو شکر میکرد ک جونگکوک پیشش نبود!!! :)

نامجون : جیییییییییییییمین واقعااااااااا؟؟!!!!! تو عاشق پسرت شدییییییییییییی؟؟؟!!!!!!! جیمین دِ حرف بزنننننننننن!!!!!!

لبخند تلخی زد و ب حونگکوکی ک داشت خریداشونو حساب میکرد:). :

جیمین : اره هیونگ!......

.







.








.









.








جین : نامجون.... خب مشکلش چیه؟؟ مگه جیمین قلب نداره؟؟ چ مشکلی داره ک عاشق پسرش بشه؟ هاااااااااااا؟؟؟

نامجون ب اندازه کافی اتیشی شد بود!
با حرف جین... بدون توجه به اینکه ممکنه قلب فرشته کوچولوشو بشکنه داد زد. :

نامجون : مــــــشکـــــل؟ جـــــــــین ایـــــن یه فاجعه‌اسسسسس!!!!!!

جین با اینکه ب خواطر داد نامجون گوشه‌ی مبل جمع شده بود گفت. :

جین : پس رابطه‌ی ماهم فاجعه‌اس!!!

نامجون ک تازه فهمیدم چیکار کرده و چی گفته سرشو بین دستاش گرفت و ب سمت جینی ک داشت از پله‌ها بالا میرفت رفت و از پشت بغلش کرد و گردنشو بوسید و گفت. :

نامجون : عزیزکم ببخشید... عصبی بودم... ببخشید... جین میدونی ک بدون تو حتی اب هم نمیتونم بخورم... ببخشید ببخشیددد!!!

جین از اینکه نامجون سریع بخاطرش تغییر مود داد و از کیم نامجون ب 'نامی' یا 'جونی' تغییر کرد خندید و تو بغل نامجون چرخید و لبهای نامجون و بوسید و مشتی ب سینه‌ی نامجون زد و گفت. :

جین : خیله خب کیم نامجون حالا منو بغل کن و ببر تو اتاقمون.... خستمهههههههه!!!










.










ب چشمای بسته‌ی جونگکوک نگاه کرد و دوتا پلکاش و بوسید!
تلخندی زد و همونطور ک موهای بلند و مشکی پسرش و نوازش میکرد زمزمه کرد. :

جیمین : اینکه عاشقت بشم درست نیست! اما.... من این اشتباهو میخام! میخوام تا اخر عمرم کنارت باشم و این اشتباهو بار ها و بارها انجام بدم!! میخام بغلت کنم و ببوسمت... اما نه ب عنوان مادرت.... ب عنوان همسر و شریک زندگیت!!









𝘐 𝘓𝘰𝘴𝘵..𝘉𝘶𝘵..𝘏𝘦 𝘞𝘢𝘴 𝘈𝘤𝘵𝘶𝘢𝘭𝘭𝘺 𝘎𝘦𝘵𝘵𝘪𝘯𝘨 𝘚𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨𝘳!Where stories live. Discover now