داشت با یونگی گشت و گذار میکردن ک یکهو یه صدایی شنید... صدایی شبیه گریه نوزاد! اما با شدت تر و محکمتر!!
رو به یونگی گفت :
جیمین: یونگی توام اون صدارو میشنوی!؟
یونگی بیشتر دقت کرد و با شنیدن صدا سر تکون داد و گفت :
یونگی : اره صدای گریه بچهاس اما.. چطوری اون بچه اینجاس!!
جیمین با حرف یونگی موافقت کرد و صدای گریه اون بچه رو دنبال کرد و یونگی هم پشتش داشت میومد!
..
.
5 دقیقه بعد دوتاشون بالا سر اون بچه بودن!
اما اون بچه فقط ب یکیشون نگاه میکرد!
ب جیمین.اون کوچولو دستاشو برای یونگی و جیمین باز کرد و بهشون فهموند میخواد یکیشون بغلش کنه!
و برای این کار! یونگی پیش قدم شد و اون کوچولو رو بغل کرد. و باهم ب سمت ماشین رفتن و برگشتن خونه.
.
.
.
یونگی ب صورت فرشته مانند اون کوچولو نگاه کرد!.
یاد خاطراتی ک با جیمین برای بزرگ کردن این کوچولو داشتن افتاد.راستی! جیمین برای این کوچولو اسم گذاشت... 'جونگکوک'... .
برای انجام کارش تردید داشت!.
اما نع... نباید تردید میداشت! اگه اینکارو نمیکرد! اینده جیمین و جونگکوک ب کل خراب میشد!پس.... جونگکوک و برد.... برد جایی ک فقط کسی ک تو اینده منجیر کوک میشد پیداش کنه!.
To be continued...
ادامه داره...
این یه مقدمه بود...
ESTÁS LEYENDO
𝘐 𝘓𝘰𝘴𝘵..𝘉𝘶𝘵..𝘏𝘦 𝘞𝘢𝘴 𝘈𝘤𝘵𝘶𝘢𝘭𝘭𝘺 𝘎𝘦𝘵𝘵𝘪𝘯𝘨 𝘚𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨𝘳!
Acciónاسم : من گمش کردم....... اما...... اون در واقع داشت قوی میشد! کاپل : کوکمین ژانر : ایدلی ، کمی رمانتیک ، انگست ، ماوراطبیعی. خلاصه : جیمین پسر پارک جیهو ادم بزرگیه... ک یک روز وقتی با دوستش یونگی میره جنگل یه بچه رو پیدا میکنه... اون بچه 'جونگکوکه...