.7.

140 20 0
                                    

جونگکوک داشت دیوونه میشد!
چرااااا؟ واقن میپرسین چراااا؟؟؟!!!
چون دقیقن زمانی که میخواست مامانشو عمیققق ببوسه سرو کله ی 4 تا مزاحم پیدا شد!!

جونگکوک واقن داشت میزد ب سیم اخر! لبخندی زد ک میشد ب وضوح فهمید چقدر از اومدن هیونگاش عصبیه و گفت. :

جونگکوک : ته ته... هیونگ... شما فکنم خیلی وقته باهم خلوت نکردین.. اخه چراااا اومدینننن اینجاااااا... میموندین تو خونتون یکم... فقط یکممم رفع دلتنگی میکردیننننن.. نام هیونگ.. جینییی.. اخه شما دوتا چرااااااا.....

دیگه احساس کرد اگه چیزی بگه واقن بلند میشه و هیونگاش و از خونه‌ش پرت میکنه بیرون... پس برای جلو گیری از انجام شدن این فکر ساکت شد و ب صدای خندهای مامانش گوش کرد!.

در همین لحظهههه... تهیونگ بلند شد ب یونگی چشمکی زد و بی مقدمه دست جیمین و گرفت و بردش تو یکی از اتاقای رندوم عمارت جونگکوک!
و جین هم برای اینکه جونگکوک شک نکنه... یا سعی نکنه متوقفش کنه با نهایت سرعتش بلند شد و پشت بند تهیونگ و جیمین وارد اتاق شد و در و محکم بست و جونگکوک بدبخت و با چشمای اندازه‌ی توپ تنیس شده و مغزی ک داشت منفجر میشد همراه دوتا از ترسناکترین هیونگاش تنها گذاشت!

جونگکوک سریع اقدام کرد و بلند شد تا کاری بکنه و مامانشو از پیش اون دوتا هیولا برگردونه ولی دوتا بازوهاش توسط دوتا هیونگاش گرفته شدن و دوباره محکم روی مبل برگشت و با زبونی ک داشت قسمت داخلی لپش و جر میداد عصبانیش و نشون داد و با چشمهایی ک ب خون نشسته بودن ب هیونگاش نگاه کرد!

نامجون در کسری از ثانیه جدی شد و شروع کرد :

نامجون : جونگکوکا اینجا اومدنمون دلیل داشته... و دلیلش از بین بردن خلوت تو و جیمین نبوده! دلیلش رابطتون بوده!!

یونگی ادامه داد :

یونگی : اومدیم اینجا تا بدونیم کمپانیت نمیتونه مانع رابطتون بشه! درسته کوک... هیونگ خوب تورو میشناسه... و میدونه تو زمانی هرکاری دلت میخواد میکنی ک از هیچکس ترسی نداشته باشی.

کوک با حوصله ب الگوهای زندگیش نگاه کرد... و بعد از اونهمه عصبانیت لبخندی زد و ب جلو خم شد و ارنجاش و گذاشت رو زانوهاش.. دوتا دستاش و ب هم قفل کرد و جدی گفت. :

جونگکوک : هیونگ...صادقانه بگم حتی شما و همسراتون هم نمیتونید هیچ جوره مانع رابطه‌ی منو مامانم شین... چه برسه ب اون کمپانی مزخرف!!

نامجون و یونگی لبخندِ پر افتخاری ب دنسنگشون زدن و نفس راحتی کشیدن.
یونگی گفت. :

یونگی : خوشحالم ک میشنوم اون کمپانی رو مزخرف خطاب میکنی!!

اما نامجون پا رو پا انداخت و یک سمت صورتشو با دستش گفت و گفت. :

نامجون : یونگیا..نمیشه زود قضاوت کرد..ولی کوک..اینو بدون من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم و خواهم داشت...ولی تو...نتنها تو...بلکه همه‌ی ما..وقتی کسی رو دست کم میگیریم برامون یه مشکل بزرگ درست میکنه..مشکلی ک توش پر از غم و ناراحتیه!

جونگکوک سر تکون داد و ب پشتی مبل تکیه داد و گفت. :

جونگکوک : متوجهم چی میگی هیونگ..ولی نگران نباش...اگه بزارم اون کمپانی مزخرف تو رابطم دخالت کنه پارک جونگکوک نیستم!.

یونگی براش دست زد و نامجون هم با افتخار سر تکون داد و دوتاشون همدیگه رو بغل کردن... اما صدای گریه‌ی کسی اونارو از هم جدا کرد!!

.


.


.

جین با چشمای ترسیده بود تهیونگی ک سریع در اتاق و قفل میکرد و بعد ب جیمینِ دل نازکی ک با دستاش صورتشو پوشونده بود و گریه میکرد نگاه کرد.

اهی کشید و دستای جیمین و از صورتش کنار زد و گفت. :

جین : جیمینااا ما که نگفتیم کوک تورو نمیخاد... باور کن همچین قصد زشتی نداشتیم..ما فقط تورو اوردیم اینجا تا یونگی و نامجون راحت تر با کوک حرف بزنن باشه؟ حالا گریه نکن الان جئونت میاد کله ی منو تهیونگ و مث سر قوطیای کنسرو میکَنه!!

جیمین تو اوج گریه خندید.
و ب حرف جین هیونگش گوش داد و اشکاش و پاک کرد!

لبخند تهیونگ زمانی ب ترس تبدیل شد ک جونگکوک مشتاشو روونه ی در قفل شده کرد! و ب جزعت میتونم بگم ک هیونگاش هم نمیتونستن بدن عضله‌ایش رو کنار بکشن!!

جونگکوک : مین فاکینگ تهیونگگگ..کیم فاکینگ سوکجیننننننن اگه این در فاکینگتر از خودتونو باز نکنید میشکونمشششش..ب جون کسی ک تو این اتاقه و نفسم ب نفسش بنده قسم ک دوتاتونو میکُشمممم

جیمین سریع از جاش بلند شد و دستاشو گذاشت رو شونه‌های لرزونِ تهیونگ و لبخندی زد ک هارمونی خاصی با چشمای قرمز و خیسش داشت
گفت. :

جیمین : ته.. در و باز کن.. میدونم ازش ترسیدین ولی درونش و ندیدین! اون الان فقط عصبیه.. بعدن ممکنه حتی بخواطر اینجوری صدا زدنتون عذرخواهی کنه! در و باز کن ته)

جین شیشه پاک کنی خندید و دستشو گذاشت رو شونه‌ی جیمین و گفت. :

جین : جیمینااا شوخیشم مسخره‌اس ک جئون جونگکوک از ما بخواطر اونجوری خطاب کردنمون عذرخواهی کنه.. مطمعنم از درون یه افتخارِ بیـجایی ب خودش میکنه نسبت ب این کارش!!

و این جین و جیمین و تهیونگی بودن ک با این حرف جین از شدت خنده پخش زمین بودن.. و این شوهراشون بودن ک با لبخند و جئون با عصبانیت و اخمای بد جور بهم گره خورده نگاشون میکردن!

.





.

جیمین : پس.. یعنی حتی کمپانی هم نمیتونه مانع رابطمون بشه؟

الان 10 دقیقه از رفتن پسرا میگذشت و زوج زیبامون الان تو اتاقشون بودن و جیمین در حالی ک رو شکمِ 8تیکه ای و لختِ پسرش/معشوقش نشسته بود و با لذت دستاش و رو سینه‌های عضلانیش گذاشته بود پرسید.
و جواب جونگکوک عوض کردن جاشون و خیمه زدن رو مادرش بود... البته این جواب کامل نبود...جیمین جواب کاملشو تو حموم گرفت.




_._-_._-_._-_._-_._-_._-_._-_._-_._-_._

حیحی پارت بعد اسماته!🔞



𝘐 𝘓𝘰𝘴𝘵..𝘉𝘶𝘵..𝘏𝘦 𝘞𝘢𝘴 𝘈𝘤𝘵𝘶𝘢𝘭𝘭𝘺 𝘎𝘦𝘵𝘵𝘪𝘯𝘨 𝘚𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨𝘳!Where stories live. Discover now