꧁𝐩𝐚𝐫𝐭31꧂

272 82 42
                                    


با ذوق کودکانه‌ای که برای خودش هم اعجاب انگیز بود که از کجا سر و کله‌ش پیدا شده؟! بهتتمام لباس‌هاش که داخل کمد بلوطیش جا گرفته بودن چنگ می‌زد و هر ازگاهی بعضی از اون‌هارو روبه‌روش قرار می‌داد و نگاهی به آینه می‌نداخت.

تختش با انبوهی از لباس‌های رنگارنگ پوشیده شده بود و هیچ‌کدوم در نظرش مناسب دیده نمی‌شد؛ که بالاخره لباس زرشکی رنگش تونست کمی راضیش کنه. بولیز حریر و گشاد زرشکی رنگش‌و به تن کرد، شلوار جین مشکی رنگی پوشید و در آخر با به تن کردن کت بلند مشکی رنگش تیپش رو کامل کرد.

برای مطمئن شدن از ظاهرش رو‌به‌روی آینه‌ی قدی ایستاد و دستی به موهای بلندش کشید و تنش رو با عطر تندی معطر کرد.

بعد از مدت ها این اولین بار بود که به مهمونی می‌رفت! نه که مشکلی با رفتن داشته باشه، نه! بلکه تنها علاقه‌ و انگیزه‌ای به مهمونی رفتن نداشت؛ و حالا فلیکس اون انگیزه‌ شده بود.

-امیدوارم همه‌چیز خوب پیش بره؛ و نیاز نشه که از مشت‌هام استفاده کنم.
با خودش گفت و بعد از برداشتن سوییچ ماشین از خونه بیرون رفت.

از دیشب بعد از صحبت کردن با اون دادستان کوچولو حتی برای یک لحظه قلبش آروم نمیگرفت و اون ماهیچه‌ی بی‌رحم ضربات محکمش‌و مهمون قفسه‌ی سینه‌ی پسر می‌کرد.
از کی صدای فلیکس‌ براش حکم آرامبخش پیدا کرده بود؟! از کی خنده‌های شیرینش جایگزین خورشید زندگیش شده بود؟! از کی... عاشقش شده بود؟!

تلاش کرد؛ برای پس زدن احساسات نادرستش، تلاش کرد برای دور انداختن حوس بوسیدن اون کک‌ومک های زیباش... تلاش برای فرو رفتن در نقش یه دوست صمیمی که سلامتی دوست عزیزش تنها خواستش توی این دنیاست و موفق هم بود!

هرچند چانگبین توی این ماجرا مقصر نبود؛ فلیکس فقط بیش‌از اندازه پرستیدنی به نظر می‌رسید! مگه می‌شد لبخند های روشنش، قلب مهربون و صادقش رو می‌دید و عاشقش نمی‌شد؟! درواقع چانگبین خیلی وقتی بود که قلبش رو به پسر باخته بود و فقط تمام مدت سعی داشت خودش‌و قانع کنه که داره اشتباه میکنه؛ ولی آیا واقعا اشتباه می‌کرد؟

وقتی شبی که فلیکس ازش خواست تا اون شب رو توی اون عمارت نفرین شده کنارش باشه؛ وقتی اون دادستان کوچولو داستان هر زخم قدیمیش که جاشون قرار بود تا ابد روی قلبش باقی بمونه رو براش بازگو کرد... وقتی که اون جسم کوچیکش رو درآغوش گرفت و گندم‌زار موهاش رو بوسید... در تمام اون لحظات تلاش کرده بود که خودش رو همچنان توی اون نقاب شیشه‌ای یه دوست و همدمِ خوب محفوظ کنه. ولی اون نقاب شیشه‌ای تا کی دووم داشت؟!

اون شب چانگبین حتی تلاش کرده بود تا فلیکسی که به زیبایی به خواب رفته بود رو ببوسه، خواست مزه شیرین لب‌هاش‌و بین لب‌های خودش حس کنه اما... نه؛ چانگبین فقط یه دوست بود، شایدم یه عاشقی که اون رو با نویا اشتباه گرفته بود!

༒︎𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍'𝒔 𝑻𝒖𝒓𝒏༒︎ (𝑪𝒉𝒂𝒏𝒉𝒐) (𝑪𝒉𝒂𝒏𝒈𝒍𝒊𝒙)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora