best friend?

4.8K 142 6
                                    


Dami :top(*)
Soujin:bottom(+)

به خاطر دانشگاه از لندن به ایتالیا اومده بود تا اینجا دانشگاهشو تموم بکنه و بعدش ببینه بر می گرده یا نه ولی ته دلش نمی خواست برگرده.خب... به خاطر هم اتاقیش و هم خونه ایش یکسری حس هایی داشت که خودش هم مطمئن نبود که تصمیم درستی می گیره یا نه.
خونشون نسبتا بزرگ بود و هر دوتاشون با پس انداز هایی که داشتن یه خونه خریده بودن. خب رابطمون باهم دیگه خیلی نزدیک بود.

همین جوری نشسته بود و داشت به فیلم نگاه می کرد و چیپس می خورد و منتظر دامی بود تا برگرده و ناهارشون رو بخورن.

همین جوری که زمان داشت می گذشت سوجین به ساعتش نگاه کرد دید از ساعت برگشت دامی گذشته و یواش یواش داشت نگران می شد. گوشیش رو برداشت و شماره دامی رو گرفت هر چه قدر بوق می زد بر نمی داشت و الان رسما داشت دیوونه می شد.

ساعت ۲ بود و دامی هنوز برنگشته بود و هر چه قدر بهش زنگ می زد بر نمی داشت. این نگرانی و ناراحتی واس یه دوست بیشتر نبود؟
تو اتاق منتظر بود که باصدای چرخیدن قفل در از سرجاش بلند شد و به در ورودی رفت

دامی رو دید که مست بود و اوضاش اصلا خوب نبود، چشم های پف کرده و قرمز نشون می داد که ساعت ها گریه کرده ولی واس چی؟

نزدیکش رفت وبا دستاش صورتشو گرفت و بهش نگاه کرد. دلش با دیدن صورت دامی یه حوری شد انگار یه چیزی از دلش رو پاره کردن.

بغلش کرد و بی صدا اونجوری موندن و فقط صدای هق هق دامی شنیده می شد. بعد از اینکه دامی آروم شد اون رو طرف حموم هدایت کرد. چند دست لباس و لباس زیر واسش برداشت و اون رو با حموم برد. وان رو پر از آب سرد کرد تا مستیش بپره.تک تک لباس های دامی رو از جمله لباسش از تنش جدا کرد.

به سینه های درشت که زیر سوتین سیاه رنگ وجود داشت نگاه کرد و آب دهنشو صدا دار قورت داد.بعدش رفت سراغ شلوارش، اون رو آروم آروم از تنش جدا کرد، بعد از اینکه کارش تموم شد یه نفس عمیقی کشید و زک نگاه کلی به دختر کرد: رون های توپر و سفید، شکم تخت ، سینه های درشت، ترقوه های برجسته، لب هایی به سرخی یاقوت، خب.‌‌‌.‌‌. میشه گفت تحریک شده بود.

همه ابن هارو از ذهنش دور کرد و دختر رو داخل وان نشوند. دامی از سردی آب یه هیسی کشید و سعی می کرد از داخل وان بیرون بیاد بعد از چند دقیقه که به دمای آب عادت کرد آروم گرفت.

*من متاسفم...

+هی واس چی متاسفی

*متاسف به خاطر اینکه دیگه نمی تونم تو رو به خاطر بهترین دوستم قبول کنم، متاسف به خاطر اینکه ممکنه تو رو ناراحت کنم، متاسفم به خاطر اینکه عاشق بهترین دوستم شدم...

سوجین همین جوری داشت به حرفاش گوش می داد و قتی به آخر جملش رسید شوکه شد جوری که نمی تونست واس حرف زدن لب هاش رو از هم جدا کنه. همین جوری که داشت فکر می کرد چی بگه صدای گریه دوباره دامی به خودش آورد واون رو محکم بغل کرد.

Lezbian(oneshot Storys)Where stories live. Discover now