روی تخت دراز کشیده بودم...نه، دراز نکشیدم. بیشتر شبیه اینه که جزئی از تخت شده باشم؛ انگار با پتوی سرمه ای رنگی که زیر من مچاله شده هیچ فرقی نداشتم. شاید هم واقعا فرقی نداشتم؛ نمیدونم.
ساعت بالای دیوار، برای دل خودش ثانیه ها رو زمزمه میکرد. فکر کنم میدونست که "تیک تاک" گفتنش دیگه برای من معنایی نداره و امیدوار بودم از این موضوع که پشت سر هم تکرار کردنش باعث نمیشد از جام بلند بشم هم مطلع باشه.
با اکراه و به سختی، سرم رو چرخوندم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. ساعت سه صبح بود و و من بی صبرانه منتظر دیدن خورشید بودم تا بتونم با خیال راحت بخوابم.ای کاش یه خون آشام بودم که نور روز باعث مرگش میشد و برای همین خودش رو توی خونه حبس میکرد. شاید اینجوری زندگیم هیجان بیشتری داشت.
اما متاسفانه حتی اگر هم خون آشام ها وجود داشته باشن، احتمالا حتی در این زمینه هم اونقدر خوش شانس نیستم که ژنش رو داشته باشم.به سختی از جام بلند شدم و دستی به موهای شلختهام کشیدم. با قدم هایی که حتی نمیشه گفت از زمین جدا میشدن، سمت آشپزخونه رفتم و بعد از خوردن یه لیوان آب، دوباره خودم رو به اتاقم رسوندم و پذیرای غرغر کردن تختم شدم که زیر لب من رو به خاطر اینکه خودم رو روی سطح شلختهاش پرت میکنم، سرزنش میکرد.
کشوی کنار تخت رو باز کردم و تفنگی که زیر شالگردن قرمز رنگ قایم شده بود توجهم رو جلب کرد. نیشخندی زدم و بعد از کنار زدن بافت کهنه شده ی شالگردن، تفنگ رو برداشتم.
از جام بلند شدم و توی آیینه به خودم نگاه کردم. تار های نارنجی رنگ موهام کم کم خودشون رو به چشم های کشیده و به خواب رفته ام رسونده بودن. زیر چشم هام گود افتاده، و رد محوی از سیاه، که پوست روشنم رو در آغوش کشیده بود، تا نزدیکی استخون برجسته ی گونه هام امتداد پیدا میکرد.
تفنگ رو بالا آوردم و گذاشتم روی شقیقهام. یعنی اگه بمیرم همه چی درست میشه؟ حتی دیگه جواب این سوال هم برام جالب نبود.
_صبر کن!
با صدایی که شنیدم تفنگ از دستم پایین افتاد و در حالی که فریاد میکشیدم به سمت پنجره ی اتاق برگشتم.
پسر پشت پنجره ی اتاقم با نگاه وحشت زده سر جای خودش خشک شده بود؛ درست مثل من.
با قدم هایی آروم که به سختی از لرزیدنشون جلوگيری میکردم، به سمت پنجره رفتم. دست های یخ زدهام، با سختی به سمت دستگیره حرکت کرد.
_تو...دیگه کی هستی؟
امیدوار بودم پسر وحشت زده ی رو به روم صدای لرزونم که حتی برای زمزمه هم بیش از اندازه آروم بود، شنیده باشه تا بلکه پلکی بزنه و به زندگی برگرده.
دستم رو بلند کردم و جلوی صورتش تکون دادم.
ظاهرا کافی نبود، برای همین با گفتن "هی" کوتاهی سعی کردم توجهش رو جلب کنم.
دم عمیقی که پسر به صورت ناگهانی از فضای اطرافش گرفت، باعث شد با چند قدم ناموزون به عقب برگردم.
_داشتی چه غلطی میکردی؟
شنیدن این حرف از سمت غریبه ای که حتی اسمش رو نمیدونستم و نمیفهمیدم از کجا ظاهر شده به اندازه ی کاری که قبل از حضور پسر در حال انجامش بودم عجیب بود.
با این حال با باریک کردن چشم هام پرسیدم: به تو چه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/319520799-288-k628026.jpg)
YOU ARE READING
pesky
Romance_نه. احمق هایی که خیلی احمقن شامل آدمایی میشن که ساعت سه صبح تصمیم میگیرن با یه تفنگ پلاستیکی مردمی که فقط تصمیم دارن بخوابن رو بترسونن. با بالا انداختن ابروم پرسیدم: مردمی که فقط تصمیم دارن بخوابن؟ خب اون مردم میتونن بیخیال آدمای احمقِ احمقی بشن...