صبح زود از خواب بیدار شده بود
تکو توکی رو میدی که توی محوطه دانشگاه قدم برمیداشتندر رو باز کرد و وارد راه رو شد هیچ کس اونجا نبود یکم که جلوتر رفت چشمش به یه پسر افتاد
پوست تیره ای داشت پس حدس اینکه خارجیه سخت نبود
جلوتر رفت و روشو به اون پسر داد و خوش رو گفت:سلامپسرهم از رفتار جیمین خوشش اومده بود جوابش رو داد:سلام
+ببخشید اینجا کلاس اقتصاد ۱۰۱ ه؟
^آره
جیمین جلوتر رفت و دستگیره در کلاس رو گرفت و کشید اما در تکونی نخورد
پسر لبخندی زد و گفت:قلفه
جیمین عقب کشیدنش همزمان شد به ورود استادشون
استاد کلید رو وارد کرد و خطاب به اون دو گفت:دوتا پرنده سحرخیز میبینم
درو باز کردو ادامه داد: برین تو لذت ببرین
اون دو خواستن داخل شن ولی شونه هاشون بهم برخورد کرد
پسر شرمنده گفت:اول شما
جیمین لبخندی زد و گفت:نه شما اول
^نه شما اول دارم راستشو میگم
+نه شما لطفا
^مادرم من رو اینجوری..
جیمین وسط حرفش پرید و گفت:اوکی من میرم اول
داخل شد و روی یکی از صندلیا نشست...پسر هم روی ردیف جیمین ولی با فاصله ی یک صندلی نشست و شروع کرد به درآوردن کتابای درسیش
+تو هم سال اولی هستی؟
^آره..تو هم دانشجوی اقتصادی هستی؟
+برنامم همینه..تو چی؟
پسر لبخندی زد به جیمین و گفت:من دانشجوی زبان انگلیسیم...درضمن من لندن هستم
جیمین لبخندی زد و دستش رو به سمت لندن دراز کرد و گفت:منم جیمین هستم
پسر دست جیمین رو توی دستش گرفت و فشار داد و گفت:از دیدنت خوشحالم
تقریباً همه اومده بودن سر کلاس
استاد وارد کلاس شد و پشت میزش ایستاد و سرحال روبه دانشجوها گفت:صبح بخیر من پروفسور جانی هستم امیدوارم حالتون خوب باشه...خوش اومدید به کلاس۱۰۱...احتمالا این یکی از مهم ترین کلاساییه که برمیدارین...پس از همه ی کسایی که اینجا حضور دارن انتظار دارم که خوب توجه کنن...خب بیاین که شروع کنیم
.....تقریباً شب شده بود
جیمین بخاطر خستگی زیادی که داشت زیر دوش ایستاده بود و گردنشو ماساژ میداد
دستشو به طرف شامپوی مورد علاقش که با خودش از خونشون آورده بود دراز کرد
مقداری ازشو روی کف دستش ریخت
و به طرف موهاش برد و ماساژ داد وقتی که از خوب کف کردنش مطمعا شد سرشو زیر دوش برد و کفا از روی سرش پایین ریخت و آروم از روی بدن خوش فرمش پایین رفت
هر کسی بود قطعا نمیتونست در برابر همچین صحنه ای دوام بیاره و اون بدن رو لمس نکنه
اما..قطعا قبل اینکه بخواد به اون بت پرستیدنی دست بزنه جیمین دستگاهای تولید مثلشو از کار مینداخت
فرقی نداشت دختر یا پسر..اما شاید در برابر دختر یکم نرمتر برخورد میکرد..به هر حال هیچ کس نباید حتی همچین فکر درموردش بکنه چون اول با جیمین و بعد با یونگی طرفه...
YOU ARE READING
AFTER⭐
Fanfictionبعد از اون⭐ •••• همه چیز از اون مهمونی شروع شد.. و من به کل تغییر کردم بخاطرش.. فکر میکردم همه چیز درسته...تا اینکه از واقعیت خبردار شدم. ژانر،:تینیجر، رمنس،دانشگاهی،زندگی روزمره،اسمات،کمی آنگست بازگردانی شده!