جیمین از اون کافه خارج شد و راهش رو به طرف کتابخونه کشوند تا مکان آروم تری باشه برای مطالعه کردنش
روی یکی از میز صندلیای کتابخونه نششته و چشمش پیش کتاب رو به روش بود در حالی که داشت متن کتاب رو میخوند سنگینیه دستی رو روی شونش احساس کرد
سرش رو برگردوند به طرف اون شخص+اوه استف تویی... اینجا چیکار میکنی؟
استف با شوق و هیجان گفت
^حدس بزن چی شده؟
جیمین نگاهی به اطراف انداخت
و بخاطر اینکه توی کتابخونه بودن انگشت اشارشو روی لبش گذاشت و هیسی زیر لب گفتاستف صندلی کناری جیمین عقب کشید و نشست روش و ابرویی بالا انداخت و گفت:امشب قراره به یک مهمونی بیربم..میای دیگه؟
جیمین آروم گفت: مطمئن نیستم
^باید بیای...نمیخوای یکم تفریح کنی؟
+هیسسسس
^خودت هیس
جیمین نگاهش رو داد به استف و گفت:معلومه که میخوام
استف خم شد و کتاب جیمین رو بست و گفت:پس وسایلت رو جمع کن
جیمین با حرس گفت:استففف...
و از اونجا که میدونست طرف استف نمیشه کلافه باشه ای گفت
استف لبخندی به جیمین زد و گفت:پس برای چی نشستی بیا بریم برای مهمونی آماده شیم
و از روی صندلی ای که نشسته بود بلند شد و شروع کرد به دویدن و رفت
جیمین بخاطر اینکه عقب نیوفته کتابش رو برداشت و از جاش بلند شد
و پشت سرش دوید و از ساختمان کتابخونه خارج شدننفس نفس زنان وارد اتاقشون شدن و بدون طلف کردن وقتی سریع رفتن به طرف کمداشون
استف زودتر از جیمین لباسی انتخواب کرد و پوشید
طبق عادتش رفت جلوی آیینه و خودش رو برنداز کرد،اون کراپ زرد و شلوارک جین به تنش نشسته بود و راضی بود،البته تا حدودی..جیمین پیراهن سفیدی از توی کمدش بیرون کشید و به طرف استف که در حال برنداز کردن خودش توی آیینه بود گفت:چطوره بنظرت؟
استف دست از دید زدن خودش برداشت و نگاهش رو به جیمین که پیراهن به دست رو به روش ایستاده بود داد
استف کمربندی که دور کمرش بسته بود رو کشید و قسمت بالایی کمربند رو دور دستش پیچید
جیمین متعجب از کارش گفت: چیه؟
استف لبخندی زد از تعجب جیمین و در حالای که به جیمین نزدیکتر میشد گفت : این..خوشگله
جیمین روشو از استف گرفت و لباس رو جلوی خودش گرفت و توی آیینه به خودش نگاهش انداخت
YOU ARE READING
AFTER⭐
Fanfictionبعد از اون⭐ •••• همه چیز از اون مهمونی شروع شد.. و من به کل تغییر کردم بخاطرش.. فکر میکردم همه چیز درسته...تا اینکه از واقعیت خبردار شدم. ژانر،:تینیجر، رمنس،دانشگاهی،زندگی روزمره،اسمات،کمی آنگست بازگردانی شده!