part3⭐

46 19 0
                                    

جیمین از اون کافه خارج شد و راهش رو به طرف کتابخونه کشوند تا مکان آروم تری باشه برای مطالعه کردنش

روی یکی از میز صندلیای کتابخونه نششته و چشمش پیش کتاب رو به روش بود در حالی که داشت متن کتاب رو میخوند سنگینیه دستی رو روی شونش احساس کرد
سرش رو برگردوند  به طرف اون شخص

+اوه استف تویی... اینجا چیکار میکنی؟

استف با شوق و هیجان گفت

^حدس بزن چی شده؟

جیمین نگاهی به اطراف انداخت
و بخاطر اینکه توی کتابخونه بودن انگشت اشارشو روی لبش گذاشت و هیسی زیر لب گفت

استف صندلی کناری جیمین عقب کشید و نشست روش و ابرویی بالا انداخت و گفت:امشب قراره به یک مهمونی بیربم..میای دیگه؟

جیمین آروم گفت: مطمئن نیستم

^باید بیای...نمیخوای یکم تفریح کنی؟

+هیسسسس

^خودت هیس

جیمین نگاهش رو داد به استف و گفت:معلومه که میخوام

استف خم شد و کتاب جیمین رو بست و گفت:پس وسایلت رو جمع کن

جیمین با حرس گفت:استففف...

و از اونجا که میدونست طرف استف نمیشه کلافه باشه ای گفت

استف لبخندی به جیمین زد و گفت:پس برای چی نشستی بیا بریم برای مهمونی آماده شیم

و از روی صندلی ای که نشسته بود بلند شد و شروع کرد به دویدن و رفت
جیمین بخاطر اینکه عقب نیوفته کتابش رو برداشت و از جاش بلند شد
و پشت سرش دوید و از ساختمان کتابخونه خارج شدن


نفس نفس زنان وارد اتاقشون شدن و بدون طلف کردن وقتی سریع رفتن به طرف کمداشون

استف زودتر از جیمین لباسی انتخواب کرد و پوشید
طبق عادتش رفت جلوی آیینه و خودش رو برنداز کرد،اون کراپ زرد و شلوارک جین به تنش نشسته بود و راضی بود،البته تا حدودی..

جیمین پیراهن سفیدی از توی کمدش بیرون کشید و به طرف استف که در حال برنداز کردن خودش توی آیینه بود گفت:چطوره بنظرت؟

استف دست از دید زدن خودش برداشت و نگاهش رو به جیمین که پیراهن به دست رو به روش ایستاده بود داد

استف کمربندی که دور کمرش بسته بود رو کشید و قسمت بالایی کمربند رو دور دستش پیچید

جیمین متعجب از کارش گفت: چیه؟

استف لبخندی زد از تعجب جیمین و در حالای که به جیمین نزدیکتر میشد گفت : این..خوشگله

جیمین روشو از استف گرفت و لباس رو جلوی خودش گرفت  و توی آیینه به خودش نگاهش انداخت

AFTER⭐Where stories live. Discover now