رب ساعت از راه رفتنشون گذشته بود و الان دم ورودی اون خونه ای بودن که یکی از دانشجوها اجاره کرده بود
میشد جمعیت زیادی رو داخل حیاط اون خونه دید
هرکسی یه گیلاس دستش بود
یکی با دوستاش حرف میزد
یکی تنها یه گوشه نشسته بود
چند نفری رو مشد به وضوح دید که دستاشون رو روی بدن دختر کناریشون میکشن...
جیمین واقعا براش عجیب بود!
آخه چطور به این راحتی اون دخترا اجازه میدادن یا چطور وجدان اون پسرا همچین چیزی رو قبول میکرد..البته نمیشه همچین چیزی گفت چون هر دو طرف مثل اینکه اوکین و اینحورین که گور پدر وجدان.البته نمیشد گفت همه اینجورین چون میشد تکو توکی رو دید که دست طرف مقابلشون رو پس میزنن ولی کو گوش شنوا!
استف در خونه باز کرد و وارد اون خونه شدن مکان تاریک بود و تنها روشنایی اونجا رقص نوری بود که روی رقصنه ها بود
جیمین همینطور که پشت سر استف راه میرفت
چون اون با همچین مکانایی آشنایی نداشت
و از سر ناچاری به استف پناه آوردهاستف نگاهی به جیمین انداخت و دستش رو دور شونش انداخت و گفت:اوه قراره همه چیز دیوونه بازی بشه
همینجور که بین جمعیت زیادی عبور میکردن استف سلام میکرد با کسایی که میشناخت
چند قدم که جلوتر رفتن به آشپز خونه رسیدن استف از جیمین جدا شد و به طرف دختری که روی از کابینتای آشپز خونه نشسته بود رفتاستف لبخندی زد و گفت:اینم بیبی من
و بوسه ای رو با اون دختر شروع کرد و بعد چند ثانیه عقب کشید اون دختر ناراضی گفت:کارم هنوز تمام نشده بود
استف بوسه ی کوچیکی دوباره روی لبای اون دختر گذاشت و عقب کشید
اون دختر از روی کابینت پایین اومد و روب جیمین گفت: سلام جیمین
جیمین لبخندی زد بخاطر اینکه توسط،کسی تحویل گرفته شد و گفت: سلام
اسفت لیوان آبجویی برداشت و گفت:لازم دارم یکم تمرکزم کمتر شه
و یه قلبپ از اون لیوان خورد
یه اکیپ دوست اونور تر نشسته بودن یکیشون داشت سبگار برقی میکشیدو دودشو به حالت های مختلفی بیرون میداد
یکی از اون دختر های جمع گوشیش رو درآورد و گفت : دوباره دوباره انحامش بده دارم هلاک میشم..یلا دیگه میخوام عکس بگیرمپسر دود رو بیرون داد و سرفه ای کرد و بقیه بخاطر اون کار خندیدن
استف همرا دوست دخترش وارد اون جمع شد و گفت: سلام به همگی این هم اتاقی جدیدمه و اینم همگی
جیمین پشت سر استف قایم شده بود بیرون اومد
و نگاهی به جمع انداخت توی اون جمع فقط یک نفر دیده بود اما حتی اسمشم بلد نبود
اون همون پسر بود که توی اتاقش اونده بود و بیرون نمیرفت
و حالا اون لم داده بود روی یکی از کاناپه ها و یه دختری که اصلا یه بارم چشمش بهش نیفتاده بود توی بغل اون پسر بود و الان صورتشو توی گردن اون پسر برده بود و چیزی رو زیر گوشش زمزمه میکرد
ESTÁS LEYENDO
AFTER⭐
Fanficبعد از اون⭐ •••• همه چیز از اون مهمونی شروع شد.. و من به کل تغییر کردم بخاطرش.. فکر میکردم همه چیز درسته...تا اینکه از واقعیت خبردار شدم. ژانر،:تینیجر، رمنس،دانشگاهی،زندگی روزمره،اسمات،کمی آنگست بازگردانی شده!