You lose

640 44 14
                                    

"پیشنهاد میکنم با آهنگ متن رو بخونید"  

                                                             "1987"

نگاهش از پرتگاه گرفت
به پسرک چشم دوخت
پوزخندی به لب هایی که تا چند لحظه پیش لبخند روشون بود زد
دوربین کوچیکی که بر دست داشت رو با ذوق به سمت خودش برگردوند
و با هیجان شروع کرد حرف زدن
"امروز قراره شاهد سوپرایز بزرگی باشین که از صبح درموردش حرف میزدم"
لبش مانند بچه ها جمع کرد
"اوپا تو که تا همین چند ثانیه پیش با لبخند بهم نگاه میکردی پس چرا الان اینطوری نگام میکنی؟
حالا که دارم فکر میکنم این صحنه بهم حالت دژاوو میده"
و بعد به حالت متفکرانه دستش رو چونش گذاشت طولی نکشید که آهانی بلند گفت با دستش بشکنی زد
" درسته الان یادم اومد این صحنه مثل ۵ سال پیش میمونه"
لبخند دختر غمگین شد
به سمت پرتگاه برگشت
" زمانی که من با چشمای غرق از اشک و لبای خشک شدم داشتم بهت نگاه میکردم و تو با لبخند همیشگیت داشتی حرفایی که مثه خنجر به قلبم فرو میرفتن بهم میزدی"
نگاهش از پرتگاه جلوش گرفت
به پسر نگاه کرد
"باورم‌نمیشه که به یه دختر ۱۵ ساله چنین حرفایی زدی تو واقعا بی رحم بودی و البته هستی"
به لب خشک شدش زبون زد
"میدونی اوپا بعضی از حرفا انقدر درد دارن که تا خود استخون هم دردش به وجودت رخنه میکنه
و اون حرفا رو درست زمانی از کسایی میشنوی که حتی انتظار نداری
درست مثل کاغذی که انتظار نداری دستت ببره
یا زمانی که زخم کوچیکی روی انگشتت ایجاد میشه اون زخم کوچیک انقدر درد از خودش تولید میکنه که تو حتی انتظار نداشتی یه زخم کوچیک میتونه انقدر دردناک باشه
تو با اون حرفا باعث شدی من تک تک این درد هارو تجربه کنم"

چون هیچ وقت انتظار نداشتم از تو حرفایی بشنوم که خودت اونارو از من دور کرده بودی
درست توی همین روز ۴ جولای به خودم یه قولی دادم
قول دادم همونطور که تو قلبم به بازی گرفتی منم تو رو بازیچه خودم بکنم
قول دادم طوری وارد زندگیت بشم که حتی سایه ای که دارم هم تو رو به خودش متوجه نکنه
به خودم گفتم اگه بخاطر این رفتارت نمردم پس باید بخاطر چیزی که نمردم خودم قوی کنم
چون از قدیم گفتن چیزی ک تو رو نکشه قوی ترت میکنه
پس منم قسم خوردم همون طور که تو باعث شدی این ۵ سال از زندگیم مثل دیوونه ها باشم
تو رو تا آخر عمر از زندگیت مثل یه روانی روُنه تيمارستان کنم
" تو بازی رو باختی کیم تهیونگ"
"تو بازی رو به من باختی"

"راوی"

اشکانش هم مانند بارانی تند از صورتش گذر میکرد
باد گویی اشکان معشوقش را دیده بود بر آن بوسه میزد و گاهی چند قطره اشک را به عنوان هدیه با خودش می‌برد

موهای پسرک نمیزاشت برای آخرین بار هم که شده دخترک صورت پسر روبه رویش را به خوبی ببیند
گویا موهای پسر هم متوجه حالش شدن و سعی بر پوشاندن غم بزرگ پسر شده بودن
هیاهوی باد صدای هق هق های پسر را خاموش کرده بود
انگاری باز هم همه پشت پسر را گرفته بودن

Fourth of July Where stories live. Discover now