fourth of July

169 10 12
                                    

دختر همونطور که ناخن هاش میجویید برای بار هزارم به در سفید رنگی که جلو چشمم بود نگاهی انداخت دوباره چند قدم به عقب برگشت و گفت
"نه من این ریسک نمیکنم"
تهیونگ آهی کشید سمت سولی برگشت
"سولی مسخره بازی در نیار آخر سر که باید خونه بری"
و دست سولی رو از دهنش برداشت و گفت
"با جویدن ناخن ام چیزی درست نمیشه"
بدون توجه به جیغ جیغای سولی دستش میگیره و سمت در میکشونه
"الانم من زنگ میزنم و میری تو"
دختر دستش از تو دستای پسر به سختی آزاد کرد و گفت
"حتی فکرشم نکن که من با وجود کاری که کردم برم خونه"
"آخر سر باید بری سولی"
و بدون توجه به سولی زنگ در زد با تمام سرعتی که داشت به سمت خونه خودشون حرکت کرد و پشت خونه قایم شد
سولی که از حرکت یهویی تهیونگ شوکه شده بود خواست کاری بکنه اما از شانس بد با باز شدن در و چشم تو چشم شدن با مامان بزرگش،نفسی لرزان کشید و اروم گفت
"س..سلام مامانی"
با کشیده شدنش تو بغل مامان بزرگش و شنیدن صدای گریه های مامان بزرگش دستش رو دست های قدرتمند مامان بزرگش گذاشت
"مامانی... داری خفم میکنی"
مامان بزرگ که تازه متوجه شده بود سریع دستش از دور سر نوه اش برداشت اون رو به سمت خونه هدایت کرد با صدای گرفته گفت
"دختره احمق کجا بودی"

"سولی"
تا اومدم جواب مامان بزرگ بدم با شنیدن صدای پایی که به سرعت داشت از پله ها پایین میومد نگاهم به پله ها انداختم که با دیدن مامان که با شوک و تعجب بهم نگاه می‌کرد اروم سمتش قدم برداشتم
"میتونم توضیح بدم مامان"
اما با خوردن سیلی به صورتم ،نفس تو سینم حبس شد
مامان بزرگ سریع خودش سپر من کرد دستش رو گونه ام گذاشت سر مامان داد زد " معلوم هست داری چه غلطی میکنی"
"مامان تو دخالت نکن"
و با گرفته شدن دستم مجبورم کرد که همراه باهاش به سمت راه پله ها برم
بدون هیچ حرفی همراهش رفتم با پرت شدنم سمت اتاقم در پشت سرش محکم بست
"من تو این زندگی کم بدبختی کشیدم که تو انقدر من عذاب میدی؟
بهم بگو تو این زندگی من چی کم تو گذاشتم که این بلارو سر من میاری؟
میدونی من چقدر ترسیدم؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی ذهنم به کجاها که نرفت؟میدونی چقدر استرس کشیدم؟"
همونطور که داد میزد اومد سمتم دستش رو شونه هام گذاشت و با تمام زوری که داشت شونه هام تکون میداد
سرم پایین بود‌ نمیتونستم چیزی بگم در اصل چیزی برای گفتن نداشتم که بخوام حرفی بزنم
"چرا هیچی نمیگی سولی مگه نگفتی میخوای بهم توضیح بدی پس توضیح بده"
و به سمت عقب کمی هولم داد
با شنیدن صدای لرزونش سرم کمی بالا آوردم اما هنوز هم چشمام به زمین نگاه میکرد
"من تو رو با هزاران بدبختی بزرگ کردم، کلی تلاش کردم تا تو رو به اینجایی که هستی برسونم کلی سختی کشیدم تا تونستم زندگیمون به اینجایی که هستش برسونم و تو...تو بخاطر خواسته های پوچت باعث میشی که هر دفعه پیوند خانوادگیمون تا مرز نابودی ببینم، چطور میتونی انقدر خودخواه باشی؟چطور میتونی انقدر از خود راضی باشی و هرکاری که میخوای رو انجام بدی و هیچ فکری درمورد خانوادت نکنی ها؟"
ناباور به حرفایی که زده بود بهش نگاه کردم و عصبی خندیدم و گفتم
"من خودخواهم؟من خودخواهم؟
باورم نمیشه....بعد از تمام کارایی که باهام کردین میگید بازم من خودخواهم؟"
با عصبانیت سمتم اومد تو صورتم فریاد زد
"من باهات چیکار کردم لعنتی؟جز اینکه هرکاری کردی پشتت بودم...بهم بگو چیکار کردم که انقدر اذیتم میکنی؟"
هولش میدم مثل خودش داد میزنم و میگم
"چیکار باهام نکردی؟مامان تو، تو این زندگی هرکاری کردی جز کنار من بودن...من هیچوقت نیاز نداشتم پشت من باشی هیچوقت نیاز نداشتم از دور دورا حواست بهم باشه "
دستم رو قفسه سینم میزارم و با همون تن صدا میگم
"من نیاز داشتم همراهم باشی
نیاز داشتم وقتی که تو شبای تنهاییم داشتم تو اتاق لعنتیم گریه میکردم تو میومدی و منو در آغوشت میگرفتی
انتظار داشتم وقتی داشتم تو باتلاق اشتباهاتم خفه میشدم میومدی دستم میگرفتی کمکم میکردی
حداقل انتظار داشتم به عنوان یه مادر هم‌ که شده درکم کنی
انتظار داشتم حداقل برای دخترت هم که شده کمی باهام وقت بگذرونی
اما تو کجا بودی؟
تو داشتی شبانه روز تو اون شرکت لعنتی با رئیست لاس میزدی و با فکر اینکه داری در حق دخترت خوبی میکنی زندگیت تو اون شرکت لعنتی میگذروندی و هیچ درمورد اینکه چرا دخترت انقدر تو خودش هستش و چرا اصلا یهو تبدیل به این دختر شد یا چرا سمت قرص هایی رفت که حتی اسمشون هم نمیدونست نکردی
اصلا درمورد اینا فکر کردی مامان؟من که شک دارم حتی ثانیه ای بهش فکر کرده باشی
ولی چیزی که میدونم اینکه دخترت فقط قضاوت کردی و سرزنش کردی... فقط سرکوبش کردی و تا تونستی اون رو زیر پات له کردی
تو ،تو این زندگی فقط برای خودت بدبختی و سختی کشیدی نه برای دختری که به اینجا رسیده"
حالا جاهای ما باهم عوض شده بود اون با بهت بهم خیره شده بود و من کسی بودم که با عصبانیت بهش نگاه می‌کرد
"چرا ساکت شدی مامان؟چرا هیچی نمیگی؟چرا دلیلی نمیاری برام؟
میدونی چرا؟چون من دارم راست میگم"
اشک هام شروع به ریختن کرد"چون خودت هم خوب میدونی که هیچوقت کنار تنها دخترت نبودی دختری که میدونستی جز تو...تویی که یه زمانی به جز مادر براش مثل یه دوست بودی کسی نداره اما باز... سمت راهی رفتی که بدون من باید ادامه میدادی...تو حتی به پشت سرت نگاه هم نکردی مامان،نگاه نکردی ببینی چطور دارم التماست میکنم و ازت میخوام که کنارم بمونی تو هیچوقت به پشت سرت نگاه نکردی "
حالا شونه هام خمیده تر شده بود و صدام گرفته شده بود
اشک هام با آستین لباسم از رو گونه هام پاک کردم
"اما ایرادی نداره..من عادت کردم...به این که فقط از دور این محبت های پوچی که ازش حرف میزنی رو ببینم اما لطفا طوری درمورد تلاش هات حرف نزن که انگار برای من انجام دادی"
با صدای ضعیفی که داشت شروع کرد حرف زدن"طوری خودت نشون نده که انگار تو بی گناهی...من مقصر کارایی که کردی ندون...چون خودت مقصر تمام اون کارها بودی..فقط خودت"
با شنیدن حرفاش بغض تو گلوم بیشتر شد اون اصلا شبیه مادر من نبود...مادر من هیچوقت انقدر با بی رحمی باهام حرف نمیزد..
"باشه من مقصر تمام کارایی که کردم اما...اما تاحالا اومدی ازم بپرسی که چرا اینطوری شدم؟چرا تلاش کردم با اون قرصا خودم اروم کنم؟نه نپرسیدی پس توهم اینجا بی گناه نیستی مامان"
اروم به حرف خودم خندیدم و گفتم "مامان؟حتی نمیدونم دیگه میتونم اینطور صدات کنم یا نه،چون الان تفاوتی با یه غریبه باهام نداری"
از اتاق بیرون اومدم از پله ها پایین اومدم
با دیدن مامان بزرگ که با اشک داشت بهم نگاه می‌کرد
اروم سمتش رفتم دستم رو گونه اش گذاشتم اروم اشک های گونه اش رو پاک کردم و با صدایی که میلرزید گفتم "اون تغییر کرده...طوری که دیگه نمیشناسمش مامان بزرگ"
مامان بزرگ انگار میخواست چیزی بگه...اما فقط دهنش باز شد و بدون هیچ صدای دیگه ای بسته شد ولی ای کاش یه چیزی میگفت...ای کاش کاری می‌کرد،ای کاش بغلم می‌کرد و بهم میگفت اون حداقل کنارم هستش اما انگاری من فقط انتظارات زیادی از خانوادم دارم...خانواده؟چه خانواده ای؟
ازش فاصله گرفتم به سمت راهرو رفتم با پوشیدن کفش هام از خونه بیرون زدم و شروع به راه رفتن کردم نمیدونستم کجا میرم...نمیدونستم مسیرم قراره کجا باشه فقط میخواستم از جهنمی که اسمش خونه اس دور بشم
همینطور که راه میرفتم به زمین که با آسفالت پوشیده شده بود نگاه میکنم
میتونستم از همین فاصله هم صدای جیغ و خنده های بچگانه رو بشنوم بعد از کمی راه رفتن خودم رو تو چند قدمی پارک دیدم
پارکی که پر از بچه های قد و نیم قدی بود.
با دیدن صندلی که چند قدم ازم فاصله داشت رفتم و روش نشستم و پاهام بالا آوردم تو شکمم جمع کردم، سرم رو زانو ام گذاشتم به بچه ها نگاه کردم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 16, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Fourth of July Where stories live. Discover now