just run

131 21 16
                                    

از زمانی که با تهیونگ حرف زدم
حرفای تهیونگ گرمای عجیبی به قلبم منتقل کرده
گرمایی که هیچوقت از هیچکس حس نکرده بودم
اینکه میبینم برای اولین بار تو زندگیم میتونم به یه نفر توی این دنیا اعتماد کنم باعث میشه که به ایندم امیدوارم باشم
نمیدونم شاید این امید هم قراره توی قبرستون آرزوهای برآورده نشدم خاک شه
اما چیزی که باعث میشه دلگرمی و امید بیشتری نسبت به قبل داشته باشم اینکه حداقل یه دوست مثل تهیونگ کنارم هست شاید زوده که چنین حرفی زد اینکه کسی که تنها یه هفتس که میشناسم دوست خودم بدونم اما از وقتی که دیدمش توی قلبم یه حس عجیبی داشتم انگاری که اونو خیلی وقته میشناسم شاید بخاطر همینکه تونستم انقدر راحت بهش اعتماد کنم
حتی اگر به ضرر خودم تموم بشه ولی دوست دارم پایانش ببینن
دوست دارم بدونم پایان این اعتماد به کجا میرسه
چون اندفعه شروع کننده این داستان به دست من بوده و با خواسته من هم به پایان می‌رسه
3 July

با نوشتن تاریخ پایین کاغذ،خودکارم رو میز گذاشتم دفترم بستم و بعد توی کشو لباسم گذاشتم
آهی کشیدم خودم رو تخت پرت کردم
یه هفته ای میشه که از اون قضیه گذشته اما بخاطر تهیونگ دعوای شدیدی با مادرم اون روز داشتم
طوری که کلا اون شب تا دو روز بعدش تو اتاق بودم اما یجورایی به نفعم تموم شده بود چون حداقل اون سویونگ عوضی بهونه ای برای دست زدن بهم نداشت
اما درست وقتی داشت رابطم باز با مامانم خوب میشد
از شانس خوبم بخاطر اینکه دیروز باز با تهیونگ از مدرسه برگشته بودم کلی با مامانم دعوا کردم
با احساس سوزش شدیدی تو معدم دستم دور شکمم حلقه کردم
ولی به شدت الان گشنمه
با زنگ خوردن گوشیم بیخیال چشمام بستم که با قطع شدن گوشی نفس راحتی کشیدم
اما با دوباره زنگ خوردن گوشیم، کلافه دستم سمت میز کنار تختم بردم اما با خالی بودن میز
دادی زدم ،بلند شدم گوشم تیز کردم تا منبع صدا رو پیدا کنم
با دیدن گوشیم رو میز ارایشم گوشی رو برداشتم
نگاهی به شماره ناشناسی که ول کن نبود کردم
بی حال تر از این حرفا بودم که جواب کسی بدم پس گوشیم بی صدا کردم باز خودم رو تخت انداختم همونطور که گوشی دستم بود چشمام بستم
اما با ویبره رفتن گوشیم برای بار سوم کلافه تماس وصل کردم
"وقتی بعد از سه بار زنگ زدن جوابت نمیدم یعنی نمیخوام باهات حرف بزنم"
"اوو چه بد اخلاق
سلام بلد نیستی تو؟
تازشم چقدر صدات بلنده دختر، صدای دادت تا اینجا اومد"
با شنیدن صدای تهیونگ سریع از تخت بلند شدم به پنجره ای که بازه خیره شدم
دست تو موهام بردم
"خب بخاطر اینکه پنجره اتاقم بازه چیکار داشتی حالا؟"
"هوم هیچی دیدم داری مثل این نویسنده های قهار ی چیزی تو کتابت مینویسی گفتم زنگ بزنم بپرسم اسم کتابی که در آینده قراره چاپ کنی چیه که من زودتر بگیرم بخونم
بعد یه سوال چرا کتاب تو کشو لباسات میزاری
مگه چی مینویسی توش شیطون؟"
بلند شدم سمت پنجره رفتم با دیدن تهیونگ که درست روبه روم بود دست برام تکون میداد نگاه کردم "پرویی" نثارش کردم
"قرار نیست چون دید به اتاقم داری مثل این منحرفا ریز به ریز کارامو زیر نظر داشته باشی"
"اینطوری نگو تو الان دیگه دوست دختر منی باید بدونم هر ثانیه چیکار میکنی"
همونطور که داشت نگام میکرد الکی عوق زدم
"تروخدا بس کن داری حالم بهم میزنی"
انگار که حرفم به شوخی گرفته باشه شروع کرد خنديدن
"تهیونگ لطفا نخند من بخاطر توعه که از صبح تو این اتاقم
همونطور که داشتم غر میزدم دستم رو شکمم گذاشتم
"دارم از گشنگی میمیرم"
بعد پرده اتاقم کشیدم
"اه چرا پرده رو کشیدی داشتم از صورت قشنگ دوست دخترم لذت میبردم
خب چرا از صبح تو اتاقی مگه چیزی شده؟"
"اون مرتیکه باز مثل خبرچینا همه چیز به مامانم گفته و اونقدر مامانم پر کرده بود که دیشب یه دعوای شدید با مامانم داشتم
هوف از دیشب هیچی نخوردم معدم درد گرفته"
"اون عوضی...اینارو ول کن شو من قراره برم یه سر بیرون دوست داری باهم بریم که توهم بیرون یه چیز بخوری؟"
"فکر کردی به همین اسونیاس؟بخاطر جنابعالی حق ندارم بیرون برم"
"حالا مگه من گفتم طوری بیا بیرون که خانوادت متوجه بشن؟
از پنجره بپر"
با حرف اخرش خنده ای کردم
"باشه حتما"
"واقعا میگم
تا نیم ساعت دیگه آماده باش که بهت زنگ زدم بیای پایین فهمیدی؟"
"ی لحظه تو داری اینو جدی میگی من نمیت...."
اما با قطع شدن تماس با تعجب گوشی سمت صورتم گرفتم
"اون الان گوشی رو من قطع کرد؟"
خواستم باز بهش زنگ بزنم اما با به یاد آوردن اینکه کلا نیم ساعت وقت دارم سریع بلند شدم سمت کمدم رفتم
دستم رو شکمم گذاشتم فوقش بخاطر تو قراره پام بشکنه
با برداشتن لباسای مورد نظرم سریع سمت اتو رفتم موهام اتو کردم

Fourth of July Where stories live. Discover now