سولی
گردنم میسوخت ولی بازم بس نبود هنوزم حس کثافت رو گردنم حس میکنم
هنوزم کثیف بودم
با صدای در با ترس سمت در برگشتم اما با شنیدن صدای مادرم آروم نفس حبس شدم بیرون دادم
"سولی دیرت میشه
چهل دقیقه که تو حمومی دخترم"
آب دهنم قورت دادم
"باشه مامان الان میام بیرون"
" زودی بیا بیرون وگرنه مثل دیروز از اتوبوس جا میمونی"
از تو آینه به خودم خیره شدم از کی انقدر تنها و بی پناه شدم
دقیقا از کی این حس ناامنی تو زندگیم شروع به رشد کرد
این زندگی چیزی نیست که من میخواستم
حتی به انتخاب منم نبوده
اینکه تو چنین زندگی باشم هیچ وقت انتخاب من نبوده
زندگی که حتی حق انتخاب به اعتماد کردن به مادرمم نداده
به مادری که به تنهایی بزرگم کرده
مادری که با وجود مجرد بودنش بازم برای بزرگ کردن دخترش کلی تلاش کرده و از خیلی چیزا گذشته تا دخترش به چیزایی که میخواد برسه
حق من و مادرم این نیست که با چنین زندگی دست و پنجه نرم کنیم
من حتی تو خونه خودم،تو خونه ای که توش بزرگ شدم دیگه اون حس امنیت ندارم
امنیتی که تا دیروز داشتم حالا با وجود کسی که به ظاهر حامی مادرمه از بین رفته
شاید این کارماییه که من باید پس بدم
کارمایی که از زندگی قبلیم هنوز تسویه نشده و الان باید پسش بدم
و منم با کمال میل این کارمارو پس میدم
تیغ از قفسه شامپو ها برداشتم
چقدر دلتنگت بودم رفیقوارد کلاس شدم نفس عمیقی کشیدم از وقتی که تو اتوبوس بودیم گاه بی گاه نگاه های خیرشون رو خودم حس میکردم ولی من سعی میکردم خودم با آهنگ گوش کردن سرگرم کنم
ولی چه شکلی باید ۸ ساعتی که کنارش نشستم خودم به نفهمی بزنم اونم تو وضعیتی که منو دیده ؟
نکنه بد برداشت کرده باشه؟
اصلا به اون چه
رو صندلی نشستم بدون اینکه بهش نگاهی بکنم کتابم از کیفم در اوردم
"سلام"
سمت صدا برگشتم با دیدن فیلیکس با تعجب تای از ابروم بالا انداختم
" سلام مستر فیلیکس مشتاق دیدار"
سری تکون داد
اما با پایین اومدن نگاهش و ثابت موندن چشماش سمت گردنم اخمی ریزی رو صورتش نشست
"گردنت چی شده؟؟؟"
سریع دستم سمت سویشرتم بردم زیپش بستم
و تنها چیزی که به ذهنم رسید به زبون آوردم
"آمهیچی فقط حساسیت فصلیه"
ناخودآگاه سرم سمت تهیونگ برگردوندم اما در کمال تعجب اون حتی ری اکشنی هم به حرفام نشون نداد
با شنیدن آهانی از سمت فیلیکس سمتش برگشتم
و بعد با به یاد آوردن چیزی دستش که مشت کرده بود جلو اورد
سوالی نگاهش کردم
وقتی دید متوجه کارش نشدم دستش باز کرد
"گردنبندت کف اتوبوس افتاده بود"
با دیدن گردنبندم سریع دست رو گردنمگذاشتم خودم چرا متوجش نشده بودم
لبخندی زدم
" راستش این گردنبند خیلی برام با ارزشه ازت خیلی ممنونم فیلیکس حتما کاری ک کردی جبران میکنم"
از دستش گردنبند برداشتم
فیلیکس که انگار کمی خجالت کشیده بود دستش پشت گردنش برد
"چیز مهمی نیس"
و بعد پشتش بهم کرد اما یهو برگشت سمتم
"آم میشه یه چیزی ازت بخوام؟"
"آره چرا که نه"
"میشه تو یه کاری کمکم کنی؟"
"بزار حداقل یه چند ثانیه از حرفش بگذره بعد ازش درخواست کن فیلیکس"
سمت تهیونگ برگشتم
فیلیکس"به تو مگه مربوط میشه کیم تهیونگ که نظر میدی؟"
انگاری که اوضاع داره خط خطی میشه
"من اصلا مشکلی ندارم اوکیه "
و بعد به تهیونگ نگاه کردم
فیلیکس کمی جلوتر اومد
"شنیدی چی گفت تهیونگ؟"
تهیونگم بلند شد نزدیک فیلیکس شد
"من بهتر از همه تو رو میشناسم اینکه چه شکلی از دخترا استفاده میکنی فیلیکس
اینکه از یه کار ساده شروع میکنی و بعد اونارو عاشق خودت میکنی"
بعد سمت من برگشت
"هوم
میخوای یه مثال بزنم برات؟
مثل دیروز ، شاید سولی خنگ باشه به اتفاق دیروز اهمیت نده ولی اگه بخواد به این خنگ بودنش ادامه بده حال و روزش مثل همون دوست دخترت میشه اوه نه معذرت میخوام الان اکست شده درست میگم؟"
فیلیکس پوزخندی زد و یهو یقه تهیونگ گرفت
YOU ARE READING
Fourth of July
Romanceتو همیشه بخش بزرگی از وجود منی بخشی که حتی با مرگ هم فراموش نشده و تنها خاطراتش از جسمی به جسم جدیدی منتقل شده تو همون روحی هستی که اگر هزاران بار هم بمیره باز هم در جسم من زاده میشه چون من تنها اون جسم بی ارزشی ام که با روح تو ارزشش پیدا کرده و ا...