Familiar stranger

249 35 9
                                    

2014
26 June
بازم همون صحنه
بازم همون سقوط
باز هم احساسات مختلف به سمتش هجوم آوردن
شاید حس ترس
شاید وحشت
یا شاید سردرگمی؟
میخواست سمتش بره
اما چرا باید سمتش میرفت؟
میخواست نفس بکشه
اما چرا انقدر بی تاب شده بود؟
طولی نکشید که با افتادن اون دختر
تمام سوال ها از ذهنش پرید
با شدت از رو تختش بلند شد
تمام بدن پسر برای ذره ای اکسیژن برای شش های که مدت نسبتا طولانی خالی از اکسیژن بود تلاش میکردن
مغزش به شدت نبض میزد
تیشرتش غرق عرق شده بود
تمام بدنش یخ کرده بود
قلبش تیر میکشید
صورتش خیس از اشک بود
درون قلبش یه غم بزرگی رو حس میکرد
انگار اون غم انقدر بزرگ بود که حتی لحظه ای که پسر بیدار شده بود هم ولش نکرده بود
اما بالاخره تونست بغضی که انگار هزاران ساله تو گلوش خفه شده بود رو بشکنه
طلسمی که توی این ۶ سال از زندگیش مثل خوره بهش گریبان شده بود؛ بالاخره شکست
با صدای بلند گریه میکرد شاید بخاطر اینکه نزدیک مرگ بود؟
یا شاید بخاطر اون دختر توی خوابش؟
دردی که تو قلبش حس میکرد انقدر بزرگ بود که نمیتونست حتی باید به کدوم از سوالای تو ذهنش جواب بده
با حس دستای گرمی دور کمرش چشماش باز کرد به مردی که با دلسوزی بهش نگاه میکرد خیره شد
چشمای اون مرد همیشه باعث می‌شد که بیشتر از خودش متنفر بشه
چشمایی که همیشه اونو به ضعیف ترین حالت ممکن نشون میداد
درست مثل الان
سریع دستای مرد مقابلش پس زد
از جاش بلند شد به سمت دسشویی رفت
توجه ای به صدای مرد که پشتش بود نکرد
در با شدت بست
رو زمین سرد دسشویی زانو زد موهاش با دستاش چنگ زد
اون صحنه بیش از حد براش ترسناک بود
صحنه ای که دیده بود انقدر براش واقعی بود که هنوزم بدنش از شدت ترس میلرزید
براش فرقی نداشت که چقدر اون صحنه تکراری ببینه
هر زمان که خودش توی اون موقعیت میدید بازم مثل روز اول وحشت میکرد
مثل روز اول تلاش میکرد تا فرار کنه
اما فایده نداشت
چون شخصیت اصلی اون رویا خودش نبود که بخواد فرار کنه
اما چیزی که به‌ راحتی میتونست حدس بزنه این بود که سالگرد اون اتفاق نزدیکه

با صدای زنگ گوشیش از خواب شیرینش پرید
چیزی که بیشتر از همه دختر ترغیب میکرد که از تخت خواب نازنینش بلند نشه تنها پتوی گرمی بود که بهش حس خوبی القا میکرد
حسی که در حال حاضر داشت میتونست حتی به بهشت هم ترجیح بده
حتی با وجود اون خواب عجیب باز هم میخواست بخوابه
پس چشماش بست تا دوباره به خواب بره
اما طولی نکشید که تمام اون حس های خوب توسط صدای مزخرف مادربزرگش با جهنم یکی شد
"بلند شدم"
با صدای بلندی فریاد زد تا شاید به گوش مادربزرگ کمی ناشنواش برسه
خمیازه ای کشید صدای نامعلومی از خودش دراورد
به سمت دسشویی رفت لگدی به در دسشویی زد
و وارد دسشویی شد
به اینه کوچیکی که جلوش بود خیره شد ورم چشماش نشونه خواب آرامش بخشی بهش میداد
وقت تلف نکرد صورتش شست و به سمت اشپزخونه رفت
مشغول خوردن صبحانه شد
و به این فکر میکرد که تو مدرسه جدیدی که قراره شروع به درس خوندن بکنه چقدر دوست قراره پیدا کنه

Fourth of July Where stories live. Discover now