همونطور که رو شن های ساحل دراز کشیده بود به آسمونی که حالا پر از ستاره های کوچیک و بزرگ شده بود چشم دوخت
صدای خنده های پسرا و موج هایی که با سرعت به تخته سنگهای بزرگ برخورد میکردن برای دختر مانند آهنگی شده بود که اگر هزاران بار هم از اول گوشش میکرد هیچوقت خسته نمیشد
امروز به لطف تهیونگ بازهم تونسته بوداز اعماق وجودش بخنده و صورت واقعیش بدون هیچ ترسی به پسری که تنها یه هفته از آشنایی باهاش میگذشت نشون بده
پسری که ویژگی های خوبش رو در پنج تا از دوست هاش هم پخش کرده بودهیچوقت فکر نمیکرد بین ۸ میلیارد انسان بالاخره یکی پیدا بشه تا بتونه اون چهره واقعی و احساساتی که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده شده بود رو نشون بده
کی فکرش میکرد که دختر داستانمون بدون هیچ ترسی ،رازی که حتی به خانواده خودش نگفته رو به یه غریبه بگه
غریبه ای که خیلی زود راه قلب دختر پیدا کرده بود و باعث شده بود با هر ری اکشنی از سمت پسر ، قلب دختر به سرعتی باور نکردنی در قفسه سینش شروع به تپیدن بکنه
یا بدون اینکه متوجه بشه با هر حرف پسر مانند کارتون های دیزنی گونه هایش به رنگ سرخ در بیاد
خودش هم نمیدونست از کی به لبخند های مستطیلی پسر وابسته شده بود لبخند هایی که به شکل معجزهآسایی باعث خوب شدن حال بد دختر بود
از زمانی که با آشنای غریبه ای که حتی در رویا هایش هم ولش نمیکنه آشنا شده خیلی چیز ها تغییر کرده
اولین چیزی که توی این یه هفته مانند مار شروع به پوست انداختن کرد احساسات قدیمی دختر بود که خیلی وقت پیش در فراموشی سپرده شده بود
احساساتی که به سرعت ریشه هایش را در وجود دختر تنومند کرد تا دیگر دختر نتواند آن را به فراموشی بسپارد
دومین چیزی که دختر را متحیر کرد حس های جدیدی بود که با وارد شدن پسر در زندگیش شروع به آشکار شدن کردن ، حس هایی که برای دختر نشانه ای از بی جنبه بودن قلبش در روابط دوستانه ای ست که هیچوقت نتوانسته بود تجربه کند
اما قلبش چنین چیزی رو قبول نداشت قلب دختر چیز دیگری را میگفت اینکه تهیونگ هیچوقت نمیتونه برای دختر مثل یک دوست باشد
کسی که با هر حرکتی باعث میشه پروانه های شکم دختر شروع به پرواز کند چیزی نیست که یک دوست بتواند انجام بدهد
قلب دختر این عقیده رو داشت که احساسات دختر چیزی فراتر از دوستی نسبت به پسر است احساساتی که دختر نمیخواست قبول کنه
ولی مغز دختر عقیده متفاوتی داشت.
از نظر مغز ،دختر انگار دچار بیماری شده بود که با تجویز دکتر خیلی زود از بین میرفت بیماری که مغز اسمش رو جو زدگی مینامید جوی زود گذر و قابل تغییر
و اما دختر مانند توپی شده بود که قلب و مغز ان را برای مسابقات والیبال ازش استفاده میکردن و جای آن دو ، دختر بود که باید جور تمام تئوری های آنها را بکشد و با تمام اینها دشمن سرسخت آن
دو دختر بود.گاهی وقتا دختر به این فکر میکرد درسته که
روح و قلب و مغزش هر سه در یک مکان زندگی میکنند اما انگار که سه شخصیت متفاوت درونش زندگی میکردن
سه شخصیتی که هیچوقت باهم کنار نمیومدن
YOU ARE READING
Fourth of July
Romanceتو همیشه بخش بزرگی از وجود منی بخشی که حتی با مرگ هم فراموش نشده و تنها خاطراتش از جسمی به جسم جدیدی منتقل شده تو همون روحی هستی که اگر هزاران بار هم بمیره باز هم در جسم من زاده میشه چون من تنها اون جسم بی ارزشی ام که با روح تو ارزشش پیدا کرده و ا...