Life

121 25 11
                                    

تعریف زندگیم حتی برای خودمم حتی مبهمه چون حتی نمیدونم از کدوم قسمتش شروع کنم چون از هر جایی شروع کنم بازم بعضی چیزارو جا ميندازم
شاید بهتره از زمانی که سویونگ وارد زندگیمون شد برات بگم
مادرم زمانی که من باردار شد دوست پسرش اونو ول کرد
مادرم مجبور شد که به‌ تنهایی منو بزرگ کنه چون حتی اون زمان هم مامان بزرگمم بخاطر بارداری مادرم بهمون کمکی نکرد من تا ۸ سالگی بدون پدر بزرگ شدم و مادرم هم پدر بود هم مادر
اما از یه جایی مادرمم کم اورد اونم نیاز به یه همدم داشت نیاز به یه تکیه گاه ، تکیه گاهی که شاید خستگی چند ساله مادرم از بین ببره
اما درست زمانی ‌که توی باتلاق درحال دست پا زدن بودیم مادرم تونست یه شغل خوب توی یکی از بزرگ ترین شرکت های سئول پیدا کنه
مادر من برای اون شرکت خیلی زحمت کشید و خیلی تلاش کرد و به لطف کار مامانم همه چیز خوب بود تا اینکه عاشق رئیسش شد
و اون رئیس هم کسی نبود جز سویونگ
سویونگ خیلی راحت تونست دل مادرم مال خودش کنه چون مادر من توی این دنیا حتی ذره ای از دیگران محبت ندیده بود و سویونگ خیلی راحت تونسته بود اون محبت بهش هدیه بده
بعد مدت خیلی کمی مادرم باهاش وارد رابطه شد و رابطشون جدی شد
اما من تا اون موقعه حتی نتونسته بودم سویونگ ببینم و فقط میدونستم که دارم مثل بقیه بچه ها صاحب پدر میشم
توی تولد ۹ سالگیم بود که دیدمش اون واقعا مرد مهربونی بود جذابیتش انقدر زیاد بود که حتی باعث شد من بچه هم محوش بشم اما تنها این عقیده تونست یه سال دوام بیاره و من تونستم اون چهره پلیدش ببینم
چهره ای که اگر حتی درموردش با مادرم حرف میزدم باور نمی‌کرد

اون به هر نحوه ای سعی می‌کرد نزدیکم بشه با کوچیکترین بهونه ها به بدنم دست میزد اما تنها یه لمس کوتاه بود تا زمانی که یه روز مادرم مارو باهم برای نیم ساعت تو خونه تنها گذاشت
اون موقعه داشتم برای تولد مادرم که یه هفته بعد بود نقاشی میکشیدم و تمام دقتم رو داشتم خرجش میکردم
طوری که حتی متوجه سویونگی که بهم خیره شده بود نشده بودم
همه چیز خوب بود تا اینکه حس کردم گرمای نفسی رو گردنم حس میکنم وقتی سرم برگردوندم با صورتش که تنها چند سانت ازم فاصله داشت روبه رو شدم
و اون درست توی همون حالت منو به چندش ترین حالت ممکن بوسید و شروع کرد بدنم لمس کرد
اون شب تمام بدنم حس کرختی داشت
انقدر حس کثیفی داشتم که نتونستم کل شب بخوابم
من اون شب بچگیم بوسیدم گذاشتم کنار
چون بعد از اون مثل ادم بزرگا شدم آدمایی که همیشه برام کسل کننده بودن
بعد از دو سال تصمیم گرفتم تا یه مدت کوتاهی رو دور از چشم مامانم و مامان بزرگم برم پیش روانشناس
اون زمان حتی کلمه روانشناس هم نمیدونستم چیه فقط میدونستم که میتونه این حالی که دارم درست کنه
من سن زیادی نداشتم شاید ۱۱ یا ۱۲سالم بود
اون زمان حتی به سختی میتونستم چپ و راستم تشخیص بدم چه برسه که پام تو مطب یه روانشناس بزارم
تنها شانسی که آورده بودم این بودش که مطب روانشناس نزدیک مدرسم بود و میتونستم بفهمم باید کجا برم
اما وقتی برای اولین بار پام تو مطب گذاشتم دوست داشتم مامانم کنارم بود منو سفت تو خودش بغل میکرد تا شاید استرسی که بخاطر نگاهای وحشتناک بیمارا بود کمتر بشه
منشی مطب زمانی که قد کوتاهم جلو میزش دید فکر کرد که گم شدم ولی وقتی بهش گفتم که میخوام با دکتر حرف بزنم خیلی تعجب کرد چون من حتی درست نمیتونستم منظورم بهش برسونم
اولش اجازه نداد تا وارد اتاق دکتر بشم چون فکر می‌کرد برای سرگرمی اومدم ولی وقتی التماسش کردم
دید کوتاه نمیام آخرین وقتشو بهم داد شاید چون فکر می‌کرد خسته میشم میرم خونه
اما منتظر موندم تا زمانی که بهم بگه برم تو اتاق دکتر
حتی زمانی که نشستم با دکتر حرف بزنم بخاطر لکنت زبونی که داشتم حوصلش سر رفته بود چون من بلد نبودم حتی کلمه تجاوز به زبون بیارم و همش از انگولک کردن بدن حرف میزدم
ولی همونم انقدر با لکنت میگفتم که متوجه نمیشد
از یه جایی به بعدش نتونستم خودم کنترل کنم زدم زیر گریه با صدای بلند گریه میکردم و براش توضیح می‌دادم
تند تند بدون هیچ توقفی به جاهایی که بهم دست زده بود اشاره میکردم و میگفتم که باهام چیکار کرد
دکتر وقتی فهمید که قضیه جدیه اومد کنارم نشست و ازم خواست آروم شم ولی تمام وجودم بخاطر اون اتفاق میلرزید و یخ کرده بود
اون روز از هرچی که باعث شده بود انقدر بی پناه و ترسیده باشم
بهش گفتم
ولی از اون چه کاری بر میومد؟
اون حتی نمیتونست قانعم کنه تا پیش پلیس برم و حرفم بزنم
اصلا مگه مدرکی بود تا اثبات بشه که من یه قربانی ام
در طول یه ماهی که پیشش میرفتم کلاسام میپچوندم حتی خودم الکی به مریضی میزدم تا زودتر برم خونه که نکنه مامانم از این کارم بویی ببره
تنها وجه خوبی که اون یه ماه روانشناس رفتن برام داشت این بود که تونسته بودم ارتباطم با اجتماع حفظ کنم و سعی کنم با خانوادم حرف بزنم
گاهی وقتا میشستم با خودم جلو اینه تمرین میکردم و حرفایی که میخوام به مامانم و مامان بزرگم بزنم و مثل مصاحبه ای که از قبل نوشته شده آماده میکردم ولی هر زمان که پیششون میرفتم تا حرفم بزنم ذهنم خالی میشد و تنها میتونستم دروغایی بگم که همون موقع به ذهنم می‌رسید
از یه جایی به بعد فقط از سویونگ فرار کردم
تا دو سال ، زمانی که اون میومد خونمون تا ساعت ها میرفتم بیرون حتی تو مدرسه میموندم کمک کسایی که مدرسه رو تمیز میکردن ،میکردم
هرطوری که میشد خودم سرگرم میکردم تا دوباره اون اتفاق برام نیفته
ولی مشکلاتم انگاری تازه شروع شده بود چون افسردگی خیلی زود تونسته بود از ضعفی که دارم سو استفاده کنه کنترل به دست خودش بگیره
به طور اتفاقی با قرص LSD(قرص روانگردان) آشنا شدم وقتی ازش استفاده کردم منو انگار وارد یه بعد جدیدی از زندگی برد

Fourth of July Where stories live. Discover now