فوشی زیر لب به شانس گندی که داره داد
نگاهش به موقعیتی که با تهیونگ داشت و بعد به چهار تا چشمی که رو اون دوتا زوم بود نگاه کرد
سریع از تهیونگ دور شد
"به به ببین کی اومده"
حتی صداشم باعث میشد حالت تهوع بگیره
لبخند فیکی زد به تهیونگ که با تعجب به حرکات عجیب دختر نگاه میکرد خیره شد لب زد
"بعدا باهم حرف میزنیم خداحافظ تهیونگ "
پسرنگاهی به مردمک های لرزون دختر انداخت خداحافظی زیر لب گفت سمت خونش رفت
بعد از اینکه مطمئن شد که تهیونگ وارد خونش شده سمت مادرش قدم برداشت و کنارش وایساد
"چرا به سویونگ سلام نمیکنی سولی؟""سویونگ"
تمام بدنش برای فرار کردن از اون عوضی دست و پا میزدن
عرق سردی که کرده بود باعث میشد سرمای بیشتری رو حس کنه
میترسید حتی لحظه ای نگاهش به اون عوضی بده
"سولی دخترم خوبی؟""مادر سولی"
نگاهش به مادر نگرانش دوخت
باید چی میگفت؟
باید میگفت که اصلا خوب نیست؟
باید میگفت که نمیخواد این عوضی تو خونشون ببینه؟_سولی
اب دهنم قورت دادم
سلامی زیر لب گفتم
"آه میبینم که باز خجالتی شدی"
دستش رو شونم گذاشت
و آروم دستش رو شونم بالا پایین میکرد
"وقتی خجالتی میشی خوشگل تر میشی سولیا"
میتونستم به وضوح لرزش بدنم حس کنم
بدنی که بخاطر دست اون عوضی حتی لرزشش بیشتر از قبل شده بود
"سویونگ حالا که سولی اومده بیا یه ذره دیگه بمون و اون خبرو به سولی هم بده"
سویونگ لبخند چندشی زد خودش نزدیکم کرد
"باشه پس"
مامانم زودتر رفت تو
تا خواستم از دستش فرار کنم
دوباره دستش رو شونم فشار داد سمت خونه هولم داد سرش نزدیک گوشم اورد شروع کرد حرف زدن
"نمیدونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود کوچولوی من"
و همین حرف بهانه ای شد برای حلقه زدن اشک توی چشمام
اون عوضی خوب میدونست چه شکلی منو به این حال بندازه
اون خوب میدونست چه شکلی منو به یه ترسو بزدل شبیه کنه
YOU ARE READING
Fourth of July
Romanceتو همیشه بخش بزرگی از وجود منی بخشی که حتی با مرگ هم فراموش نشده و تنها خاطراتش از جسمی به جسم جدیدی منتقل شده تو همون روحی هستی که اگر هزاران بار هم بمیره باز هم در جسم من زاده میشه چون من تنها اون جسم بی ارزشی ام که با روح تو ارزشش پیدا کرده و ا...