2: Mr 8 to the rescue

511 131 71
                                    

قسمت دوم:
آقای شماره 8 برای نجات.

ساعت نه و نیم شبه و خسته شدم از بس اینطرف و اونطرف شنا کردم اما هیچ فایده ای توی کم کردن رکورد زمانیم نداشت.

بدتر از همه؛ نمیتونم تمرکز کمم روی تمرین و مغزم مدام درگیر کساییه که توی کافه دیدم.
تاحالا انقدر نگران این موضوع نبودم و انقدر بخاطرش اذیت نشده بودم.

بالاخره خسته شدم و خودمو از استخر بیرون کشیدم و مستقیم سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم. همه رفتن و تنهام؛ همه جا به طرز ترسناکی ساکته

توی اتاق لاکر ها بود که با دیدن خودم توی آینه خشکم زد؛ یه قدم عقبتر رفتم تا بتونم بهتر ببینم.
من کی انقدر ماهیچه ای شدم؟
آروم بالاتنه م رو چرخوندم و چیزی که دیدم شوکه ام کرد.
سریع گوشیم و دراوردم و دنبال عکسی از تمرین دوماه پیشم گشتم.
چیزی که توی عکس بود با تصویر توی آیینه زمین تا آسمون فرق داشت. چطور همچین چیزی ممکنه؟
تعجبی نداشت که سوکجین اونجور به بازوم زل زده بود.

سوکجین... شیفتش ساعت ده تموم میشه و باد به موقع خودمو برسونم پیشش. امیدوارم اون آلفاهای عوضی تا الان رفته باشن وگرنه خودم مجبورم بعد از اینکه ساعت ده شد با درکونی زدن بندازمشون بیرون.

از دانشگاه تا کافه ای که سوکجین کار میکنه ؛ پیاده فقط چند دقیقه راهه.
تا وقتی دوش گرفتم ؛ لباس پوشیدم و خودمو اونجا رسوندم دیگه وقت تعطیل شدن بود.
اون موتور کوفتی هنوز اونجا پارک شده بود تا گند بزنه به اعصاب من.
این عوضیا کارو زندگی ندارن؟
چرا باید هرروز اینجا پلاس باشن و بخوان یه راهی به شلوار سوکجین پیدا کنن؟
معلومه که اون از سرشون هم زیادیه!
از سر من هم زیادیه ولی حداقلش من یه آلفای حشری نیستم.

در رو با عصبانیت باز کردم و زنگوله ی ای که از دیوار آویزوون بود صدای بلندی ایجاد کرد اما باز انگار هیچکس متوجه ورودم نشد.

قهوه ها و کیک های نیمه خورده شده؛ با سلیقه روی میز چیده شده بود اما کسی اونجا نشسته نبود.

هر چهار آلفا به پیشخوان تکیه زده بودند و سعی میکردند توجه سوکجین رو سمت خودشون بکشونن؛ اما اون تمام مدت بی توجه مشغول مرتب کردن وسایل و چک کردنشون بود.

"خب نظرت چیه باهم بریم یکم دوچرخه سواری کنیم؟ میبرمت ؛ یجاهایی رو بهت نشون میدم که تاحالا ندیدی! بیا بریم خیلی حال میده!"

"نه؛ اونو ول کن بجاش بیا با من. تو خونه ام ماهواره با کلی شبکه مختلف دارم!"

"ماهواره به کونم بابا! من نتفلیکس دارم!"

"همشون به دیکم! احمقای بازنده. بزار بهت حال بدم جینی. بزار از اون کون خوشگلت درست و حسابی استفاده کنم"

حرف اخری خونم رو به جوش اورد. چطور جرعت میکنن همچین حرفایی بهش بزنن؟؟
شاید اونا الفا باشن و دعوا چهار نفر به ینفر باشه اما باید یجوری بزنمشون که دیگه هوس همچین گه خوری هایی به مغز های کثیف و گندیده شون نزنه.!

A.B.O | KookjinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt