9: Family Meeting

302 102 61
                                    

قسمت نهم: جلسه خانوادگی.

حدسم درست بود!
 به محض اینکه از تمرین برگشتم دیدم پسرا دور میز توی آشپزخونه جمع شدن و نامجون  با دیدن من برگه لیست قوانین رو از در فریزر جدا کرد. 
مطمئن بودم همچین چیزی پیش میاد.  کاغذ رو دستم داد و شروع کرد به صحبت کردن:

" خیلی خوب بعضی‌هاتون می‌دونید چرا اینجاییم بعضیاتونم نه. جونکوک  میشه لطفاً قوانینو از روی کاغذ بلند بخونی؟"

یعنی این همه برنامه چیدن که منو خجالت زده کنن؟؟

الان سه ساله که دارم هر روز این قوانینو می‌بینم.  دیگه کلمه به کلمشونو حفظ شدم  و خداییش هیچ وقتم تا الان هیچ کدومشونو نقض نکردم.
خودم می‌دونم کاری که کردم اشتباه بود.

  با اینکه اذیتم می‌کرد ولی شروع کردم بلند خوندن که همه بتونن بشنون.

" قوانین اصلی خانه مشترک:
شماره ۱ همه باید در انجام کارهای عمومی مثل شستن ظرف‌ها کمک کنن.

شماره ۲ سیگار کشیدن و مصرف مواد مخدر در آپارتمان ممنوعه.

شماره ۳ بدون اجازه کسی را به داخل ساختمان دعوت نکنید.

شماره ۴ اگر به هر دلیلی  دیرتر از ساعت مقرر وارد خونه شدید لطفاً تا جایی ممکن ساکت باشید و خواب بقیه رو به هم نریزید.

شماره ۵ از وسایل دیگران بدون اجازه استفاده نکنید.

به خاطر  معذب نشدن اعضای خونه لطفاً کارهای خصوصی را در مکان خصوصی انجام بدید...."

بعد از خوندن آخرین قانون حس کردم کاملاً واضح و مثل لبو سرخ شدم...

دستامو گذاشتم رو میز صورتمو بینشون قایم کردم  یه جوری بود که از بیرون انگار داشتم گریه می‌کردم اما  در واقع ناراحتیم از این بود که تا حالا تو زندگیم انقدر خودمو خار و خفیف نکرده بودم...
کاش می‌تونستم برگردم اون روز و دستم می‌شکست و عکس‌های سوکجینو از توی ماشین برنمی‌داشتم.

جیمین  آروم پشت کمرم زد و پرسید:
"حالت خوبه؟"

جوابی ندادم چون واقعاً حالم خوب نبود ولی اگر می‌گفتم نه حتماً بقیه ناراحت می‌شدن  و اونام حس بدی پیدا می‌کردن.

نامجون توضیح داد:
" در واقع به خاطر جونگکوک اینجا جمع شده بودیم و فرصت خوبی بود تا قوانینو دوباره مرور کنیم."

هوسوک پرسید:
" چرا مگه چیکار کرده بود؟"

"تهیونگ میشه لطفا بگی"
نامجون گفت  و اونم جوری که انگار یه جلسه کاری مهم باشه از اون سمت میز بلند شد و شروع به صحبت کرد:

" بله آقا امروز راس ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود که وارد اتاق مشترک هوسوک جیمین و جونکوک شدم تا  دنبال اون عوضی بگردم که اول صبح منو پیچونده بود و تنها رفته بود دانشگاه  انگار نه انگار که همه قرارا رو خودش چیده بود"

A.B.O | KookjinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt