4: Pure heaven

508 127 79
                                    

با آرامش بخونید و کامنتی جز درباره ی داستان نزارید



بهشت ناب.

تهیونگ همینطور که بطری شراب رو باز میکرد با لحن هیجان‌زده ای داد زد:
"بیاید مهمونی واقعی رو شروع کنیم!!!"

بقیه با خوشحالی تشویقش کردن اما من فقط میخواستم گوشامو بگیرم و برم توی یجای تاریک و خنک دراز بکشم‌..حتی یه غار یا همچین چیزی...

ولی از طرف دیگه فکرکردم شاید مست کردن بتونه یکم حالمو بهتر کنه.
تا حالا درست و حسابی مشروب نخورده بودم و برای امتحان کردنش چه وقتی بهتر از الان؟

تهیونگ شراب رو توی هفت‌ تا لیوان پایه بلند ریخت و از قیافه ی جیمین میتونستم حدس بزنم که سخنرانی ای چیزی آماده کرده که بگه چون همه با دقت و شوق بهش نگاه میکردن.

با به سرفه کوتاه گلوش رو صاف کرد و سمت من برگشت
" اجازه بدین این نوشیدن رو تقدیم کنم به جونکوکی عزیز و کوچولومون که امروز بالاخره یه بزرگسال واقعی شده. درسته که نتیجه یکمی دور از انتظار بود ولی برای ما هیچ فرقی نداره چون بی قید و شرط عاشقتیم! به سلامتی!"

لیوان هارو به هم زدیم و صدای زیبایی از برخوردشون توی فضای آشپزخونه پیچید.
لیوان رو نزدیک لبم بردم و سعی کردم توی یک نفس همشو سر بکشم ولی اصلا فکر خوبی نبود.
باعث شد گلوم که از قبل خراش برداشته بود بسوزه‌ . به جلو خم شدم و همه تلاشمو کردم تا تفش نکنم بیرون.

هیچکس حواسش به من نبود پس سعی کردم یبار دیگه تلاش کنم البته اینبار آروم تر.
طعمش خوب بود ولی من دنبال چیزی بودم که مغزمو از اتفاقایی که امروز افتاده بود پاک کنه...مهم نبود چه مزه ای.
لیوانم که خالی شد بطری رو برداشتم تا بازم پرش کنم ، که ینفر دیگه هم لیوانش رو برای پر شدن کنار مال من گزاشت و با یه نگاه کوتاه فهمیدم سوکجینه.
متوجه نشدم چقدر ریختم تا اینکه خودش بهم گفت بس کنم.

پایه شیشه ایش رو گرفت با اشاره سر رو به من توی یک حرکت سرش کشید و لیوان رو روی میز کوبید.
"بازم بریز..."

و دوباره ظرفش رو پر کردم.
تصمیم گرفتم یکمی آرومتر پیش برم ولی سوکجین با همون جدیت تا اخرین قطره بطری رو سرکشید.
"هیونگ. نباید زیاده روی کنی..."

اما جمله ام بخاطر گلوی زخمیم بیشتر شبیه یه زمزمه کوتاه بود.
"بهتره نگران خودت باشی. چون لااقل وضعیت من از تو بهتره. انگار از جنگ با خرس برگشتی"

متوجه نگاهش روی بازوم شدم و یاد چنگ هایی افتادم که توی رات به خودم انداختم. دوباره حس خجالت زده‌گی سراغم اومد و سعی کردم جای خراش هارو بپوشونم.

"خیلی خسته ای....میخوای دیگه بری بخوابی؟"

با تو آره... آه خدایا به چی دارم فکر میکنم؟! این آلفا شدن مغزمو شستشو داده؟

A.B.O | KookjinOnde histórias criam vida. Descubra agora