6: Nightly appoinments

395 113 72
                                    

قسمت ششم: قرارهای شبانه

با صدای قدمایی که از راهرو میومد از خواب پریدم. یه جرخ زدم ساعت و چک کردم؛ و خب چهار صبح بود!
آخه کدوم آدم عاقلی این ساعت بیدار میشه؟ هرکی که بود داشت راهرو رو با قدماش متر میزد و مدام میرفت و میومد جوری که انگار منتظر چیزیه.

وایسا... یهو یاد مکالمه ای که صبح توی دسشویی از سوکجین شنیده بودم افتادم. درواقع دیروز بود البته.
یعنی ممکنه منتظر اون یارویی باشه که قرار بود واسش یه چیزی بفرسته؟ کل روز تو اتاقش قایم شده بود و از شام به بعد کاملا ازم دوری میکرد‌.
شاید وقتشه برم باهاش رو در رو کنم.

آروم از تخت اومدم پایین و قبل اینکه برم بیرون یه دست بلوز و شلوار گشاد و راحت تنم کردم.
به محض باز کردن در و وارد راهرو شدن ؛ طبق انتظارم؛ صورت شوکه شده ی سوکجین و دیدم:

"ج-جونکوک؟"

"هیونگ چرا نصف شبی داری تو راهرو رژه میری؟ میخواستم بخوا_"

و با همون بوی دوست داشتنی وانیلی که به صورتم خورد حرف تو دهنم ماسید. البته با قبلی یکمی فرق داشت.
با یکمی ترس قاطی شده بود و البته خیلی خیلی قوی تر از قبل بود. و الان دیگه شکی ندارم بو از سمت سوکجینه.

یه نفس عمیق کشیدم بلکه خودمو آروم کنم ولی وقتی بوی بیشترس به مشامم رسید همه چی بدتر شد.
انگشتام شروع به گزگز کردن و یه حسی مثل قلقلک توی شکمم پیچید. یجورایی فوقالعاده بود و خیلی روم تاثیرداشت.

جلوتر رفتم و سوکجین با ابروهای بالا پریده سریع عقب کشید. انگار نگران بود. تاجایی جلورفتیم که با کمر به دیوار چسبید و من جلوش ایستادم‌ و یه دستمو روی شونه‌اش گذاشتم.

"داری چیو ازم قایم میکنی هیونگ؟"

"نمیفهمم منظورتو. چیزی رو قایم نمیکنم که"

صداش قانع کننده بود ولی من مطمئن بودم داره دروغ میگه.

"دروغگو!"
با صدای کم غریدم و سمت جلوتر خم شدم
"جدیدا داری ازم فرار میکنی و این بو اصلا عادی نیست"

"ک-کدوم بو-و ؟"

"خودتو نزن به اون راه دقیقا میدونی چی دارم میگم"

دستمو تو گردنش کشیدم و در جواب از جا پرید. بو بیشتر شد و ناخوداگاه واسه بهتر حس کردنش سرمو تو گردنش بردم. فرای تصوراتم بود... فوقالعاده بود..‌دیوونه ام میکنه....

"ب-بس کن، چیکار میکنی؟؟"
سوکجین سعی میکرد هلم بده کنار اما دستاشو بالای سرش به دیوار چسبوندم تا نتونه تکون بخوره و ازم دور بشه.

"دارم بوت میکنم هیونگ؛ محشره..‌ بوش شبیه..."

به محض اینکه درک کردم چه اتفاقی افتاده چشم هام از تعجب باز شد. یکم عقب کشیدم و به صورتش نگاه کردم.

A.B.O | KookjinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt