1: A bothersone feeling

633 137 49
                                    

قسمت اول: حس مزاحم

اسمم جئون جونکوکه. هجده سالمه.. درواقع دارم میشم نوزده و از سه سال پیش با چندتا از دوستام توی سئول زندگی میکنم.
سخت تمرین میکنم تا یه شناگر حرفه ای بشم .
چند هفته ایه که دانشگاه میرم و میشه گفت زندگیم روی رواله و راضی ام.
هر چند یکمی ناراحت هم هستم چون دانشگاهم از خونه خیلی دور نیست و دیگه دلیلی نداره که بعد از کلاس ها، کسی دنبالم بیاد‌.
و این افتضاحه.

دبیرستانم یکمی دور بود و همیشه یکی از پسرا که گواهینامه داشت مجبور میشد بیاد دنبالم .
بهترین قسمت روزم زمانی بود که سوکجین ؛به گفته ی خودش؛ بدشانسی میاورد و نوبتش میشد که منو برسونه خونه. اونوقت بود که به محض سوار شدن میتونستم صورت قشنگشو ببینم.
دلم واسه اون روزا تنگ شده. حالا دیگه دلیلی ندارم که بتونم باهاش تنها باشم.

پونزده دقیقه طول میکشه تا پیاده از دانشگاه برسم به ورودی ساختمون. نمای جلوش چندان جالب نیست. کثیفه و رنگ سفیدش کنده کنده شده اما جایی که مهمه داخل ساختمونه... مگه نه؟
آپارتمان ما طبقه ی دومه و سه تا اتاق خواب بزرگ ، یه نشیمن دنج، آشپزخونه ، دوتا حموم و یه بالکن کوچیک داره. شاید زیادی به نظر بیاد ولی ما هفتا پسریم که توش زندگی میکنیم و حتی خیلی وقتا جا کم میاد.

پسرا داستانای خفنی از اینکه چطور نامجون و یونگی تنهایی اینجا رو بازسازی کردن تعریف میکنن.
ظاهرا اینجا انبوهی از اشغال بوده که داشته از هم میپاشیده و همین هم دلیلی بود که نامجون ارزون خریدتش. ساختمون برای یکی از اقوامش بود که به پول نیازداشت ، و بعدم دستی به سرگوشش کشید. من واقعا ازش ممنونم چون باعث شد بتونیم اینجور باهم زندگی کنیم.

کیفمو توی راهرو زمین گزاشتم و میتونستم صداهایی رو که از آشپزخونه و نشیمن میاد بشنوم.
شاید برای بعضیا آزاردهنده باشه که همیشه دورشون شلوغ بشه ولی این چیزیه که من بهش عادت دارم و دوستش دارم... پسرا خانواده ی منن.

"من اومدم!"
داد زدم و همزمان کفشامو در اوردم ولی خب انتظار جواب نداشتم.

سرو کله جیمین سریع توی راهرو پیدا شد. یه گردگیر توی دستش بود و یه پیشبند هم بسته بود که پر از لکه های غذا بود.

خداروشکر اومدی جونکوک..سلام..نیازه یه مشکلی رو واسمون حل کنی!"

همینطور که دنبالش سمت هال و آشپزخونه میرفتم پرسیدم:
"چی؟ اتفاقی افتاده؟"

معمولا پیش نمیاد که هیچکدوممون باهم دعوا کنیم. مثل همه آدمایی دیگه گاهی بحث پیش میاد ولی خب به ندرت.

"ببینش!"
جیمین گفت و با دست به سینک پر از ظرفای کثیف اشاره کرد
"مشکل اینه!"

"خب..چی؟"
با گیجی ازش پرسیدم چون هنوزم نفهمیدم منظورش چیه.

A.B.O | KookjinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora