7: picture from the past

314 97 51
                                    


تقریبا پنج ساعت بعد از گذروندن اون اتفاقات با سوکجین بالاخره از اتاقم اومدم بیرون و حس میکردم یه زامبی ام.
اینقدر هضم این ماجراها برام سخت و سنگین بود و مدام توی فکر بودم که بعد از برگشتنمون حتی یک لحظه هم چشم رو هم نزاشتم.

اونا چی بود که اون مردتیکه عجیب  به سوکجین داد؟ چرا نمیخواست راجبشون بهم بگه؟ چرا بوی یه اومگا رو میداد ولی خودش انقدر اصرار میکرد که نیست؟ و چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه: چرا سوکجین انقدر بوی خوبی میده؟

حتی بعد از اونهمه فکر کردن بازم نتونستم جواب منطقی و قانع کننده ای پیدا کنم، و به سوکجین هم قول داده بودن که دیگه هیچی راجبش نپرسم. شاید بهتره کلا بیخیالش بشم....

"عین جنازه ها شدی"
به محض اینکه با اون لباسای گشاد و موهای بهم ریخته پامو توی آشپزخونه گذاشتم با واکنش نامجون روبه‌رو شدم.

"نتونستم درست و حسابی بخوابم"
و خمیازه بلندی کشیدم که نامجون هم پشت بندش تکرار کرد..هرچی نباشه خمیازه مسیریه...
پا شد و با چندتا تکه نون توی دستش کنار تستر ایستاد.

"نون گرم میخوای؟"

"آره ممنونم"
توی مدتی که نامجون داشت واسه هردومون صبحانه آماده میکرد، من هم از فرصت استفاده کردم و پیشونیمو به چوب خنک میز تکیه دادم و انقدر خسته بودم که چشمام ناخوداگاه روهم افتاد و بسته شد .
اما با صدای سوکجین سریع از جام پریدم.

"این چشه؟"
کاملا واضح به من اشاره کرد و نامجون جوابش رو داد.

"گفت زیاد نخوابیده. نمیدونم"

به زور خودمو روی آرنج هام نگه داشتم که خواب از سرم بپره. نامجون موهام رو بهم ریخت و بشقاب ساندویچی که درست کرده بود جلوم گذاشت. دست دراز کردم که برش دارم اما با رد شدن سوکجین از کنارم واسه چند لحظه قلبم ایستاد.

7  یه چیزی  کم بود مچ دستش رو گرفتم و با شوک بهش نگاه کردم اما تنها چیزی که نصیبم شد ابروهای توی هم رفته‌اش بود.  به چشماش نگاه کردم و دنبال جواب گشتم اما انگار که زل زده بودم  به یه دیوار سنگی.

"چیه؟"
بالاخره بعد از اینکه یه مدت طولانی خجالت آور بهش زل زده بودم به حرف اومد.

سرپا ایستادم و نزدیکتر کشیدمش تا بتونم بوش کنم اما همونطور که فکرشو می‌کردم هیچ بویی نمی‌داد.
تنها چیزی که حس می‌شد بوی شامپوی میوه‌ای بود.
حس کردم دارم از درون می‌سوزم و سریع ولش کردم یه حس پوچی  بی دلیل داشتم.

چرا رایحش یهویی رفته بود؟  همین چند ساعت پیش خیلی واضح می‌تونستم حسش کنم.
خیلی آرامش بخش اما خطرناک و اغوا کننده.

" چیکار کردی هیونگ؟"
نمی‌خواستم صدام انقدر شکسته باشه اما  انگار دست خودم نبود.
اما دوباره فقط چشمای سرد و قیافه متعجبش نصیبم شد.

A.B.O | KookjinOù les histoires vivent. Découvrez maintenant