[ما برای رنج کشیدن آفریده شده ایم ولی به دنبال لذت بردن میگردیم ، باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن ، لذت بردن از رنج هاییست که میکشیم]
همونطور که دنبال اون چشم آبی میگشت سعی میکرد در سریع ترین حالت ممکن تمام اتفاقات امروز رو برای لیام تایپ کنه..
پیدا کردن اون حجم از موهای فندقی خیلیم سخت نبود..
حین اینکه موبایلشو میزاشت توی جیبش ، طرفش حرکت کرد..
یکم قبل از اینکه بهش برسه سر و وضعشو مرتب کرد و سعی کرد با دستش موهاشو به طرف بالا هدایت کنه ولی خب.. آنچنان هم موفق نبود..
لویی : میخوای بیای و بشینی یا تا صبح میخوای با موهات کلنجار بری..؟نمیفهمم اگه انقد اذیتت میکنه چرا کوتاهش نمیکنی؟
نمیدونست بخاطر لحن حرصی و عصبیش تعجب کنه، یا اینکه اون پسر چطوری از پشت سر دیدتش...شاید جنی چیزیه..
هری : سلام من هری ام..
همینطور که دستشو به طرفش دراز میکرد، با خونسردی گفت و تو چشماش زل زد..
لویی : میدونم..و همونطور که میدونی منم لویی ام..بشین..
روی صندلی کنارش نشست و منتظر موند که لویی شروع کنه به حرف زدن..
چند دقیقه گذشت و مثل اینکه قصد حرف زدن نداره..
هری : به من مربوط نیست ولی چرا یه سری آدم میخواستن تورو بکشن..؟
ترجیح داد که خودش اون جو سنگینو از بین ببره..که خیلیم موفق نبود..
لویی : اره درست میگی..به تو مربوط نیست..
لحن عجیبش هر لحظه بیشتر باعث کلافه شدن هری میشد..انگار که میخواست هری رو بخاطر وضعیتش سرزنش کنه..
هری بعد از روز سختی که داشت ترجیح میداد فقط بره تو تختشو تا هفته ها بخوابه..نه اینکه با این پسر روانی سر و کله بزنه..
لویی : اوکی قیافتو شبیه بغض یاکریم نکن..اونا دشمنای بابام بودن..یه جورایی میخواستن با اینکار به بابام هشدار بدن..
با لحن کلافه و خسته ای گفت و بعد از تموم شدن حرفش ، سوالای بیشتری توی ذهنش شکل گرفت..
مگه شغل باباش چی بود..؟
چرا کسی باید به باباش هشدار بده؟..اونم با اسلحه کشیدن رو پسرش..گیج تر از همیشه بود و همینطور سوالات توی سرش میچرخیدن..
لویی : بابام مالک یکی از کمپانی های ماشینه..
خیلی سریع و هولزده گفت..یعنی چهرهش انقدر ضایع شبیه علامت سوال شده بود..؟
هری : پس خیلی از این موارد برات پیش میاد..
اولین حرفی که به ذهنش رسید رو گفت و بدون معطلی نوشیدنی جلوش رو سر کشید..
لویی : نه زیاد..کسی جرعت نمیکنه با پدرم در بیوفته..ولی مثل اینکه تو زیاد برات پیش میاد که انقد آماده و اسلحه به دست بودی ؟
YOU ARE READING
little freak (L.S)
Fanfictionمیخواستم لمسش کنم اما انگار مقدر شده بود که لمس اون گناهه نگاه کردن به اون گناهه بوسیدنش گناهه وقتی که دیگه قلبش نمیزنه حتی فکر کردن بهش هم گناهه...