[اتفاق ها اصلا هم اتفاق نیستن...اکثر چیز هایی که ما بهشون میگوییم اتفاق ، از قبل برنامه ریزی شده بودند و فقط در زمانی مشخص انجام شدند...
گاهی بعضی از آنها انقدر برایمان شیرین است که هیچوقت به برنامه ریزی شده یودنش فکر نمیکنیم اما امان از وقتی که آن اتفاق سخت بر ما تمام شود...]با بلند شدن دوبارهی صدا ، چشماشو روی هم فشار داد و طلب صبر کرد..
زین : خب اوکی ما امروز از صبح که از آپارتمانت زدیم بیرون داریم میگردیم و هنوززز هیچی..اینطوری پیش بره باید حالا حالا ها مهمون خونت باشیم..
لویی : کاش یکم... فقط یکم از کاری که از دهنت میکشی رو از مغزت میکشیدی.. اونوقت الان وضعمون این نبود..
دستی از سر کلافگی تو موهاش کشید و برای بار هزارم فکر کرد..
لویی : ببین ما کلابو رفتیم و از هرکی احتمال داشت بدونه اونا کین پرسیدیم..و به هیچ جا نرسیدیم
کل افرادو فرستادیم که چهرشونو شناسایی کنن و هنوز خبری نیست
دیگه کجا میتونیم بریم و از کی میتونیم بپرسیم؟حس میکرد داره روانی میشه.. مگه میشه هیچ اطلاعاتی از دوتا آدم که احتمالا فقط برای اونا اجیر شده بودن هیچ جا نباشه...
[Club man] :
" اممم سلام؟ "لویی با دهن باز به صفحه گوشی خیره شد..
زین : کیه ؟خبری شده؟ پیداشون کردن؟
لویی : دو دیقه دهن فاکیتو ببند ببینم این چی میگه این وسط.
همینطور که جواب سلامشو تایپ میکرد، گفت و کلافه تر از قبل عرض خونه رو قدم زد..
[Club man] :
"میخواستم بدونم هویت اون دو نفرو پیدا کردین؟ققط محض کنجکاوی میپرسم..."با بلند شدن دوبارهی صدای گوشی لویی، خودش و زین هر دو به موبایلش که روی میز گذاشته بود هجوم بردن...
زین زودتر گوشی رو برداشت و با نفهمیدنِ متن پیام ، گوشی رو بهش برگردوند..زین : این همون پسره تو کلابه؟که نجاتمون داد؟
بخاطر لحن بهت زدهی زین چشماشو براش چرخوند..
لویی : اره زین همونه ولی یجوری میگی نجااااتمون داد انگاری چه خبر بوده و این چه کار بزرگی انجام داده..
و جواب هری رو فقط با گفتن " نه " داد و میخواست گوشیمو خاموش کنه که پیامی که بلافاصله فرستاده بود نظرشو جلب کرد..
[Club man] :
" من واقعا نمیخوام دخالت کنم..قصدم فضولی نیست ولی شاید بتونم بهتون تو پیدا کردنش کمک کنم.."چندین بار متن پیامو خوند تا مطمئن شه که درست متوجه شده...
اون پسر ساعت فروش چطوری میخواد تو پیدا کردن آدمی که احتمالا جزوی از مافیاست کمکشون کنه؟
BINABASA MO ANG
little freak (L.S)
Fanfictionمیخواستم لمسش کنم اما انگار مقدر شده بود که لمس اون گناهه نگاه کردن به اون گناهه بوسیدنش گناهه وقتی که دیگه قلبش نمیزنه حتی فکر کردن بهش هم گناهه...