chapter 9

11 4 1
                                    

[خانواده..کلمه‌ای که نود درصد از مردم اون رو مقدس میشمارند و بر این باور هستند که خانواده یعنی عشق ، امنیت..
چه اتفاقی میوفته اگه انسان همون خانواده رو هم نداشته باشه؟
بدون عشق ، بی‌پناه و درمونده...
شاید حتی دیگه نشه اون رو انسان صدا کرد..
یا چه اتفاقی میوفته اگه خانواده توی "عشق" زیاده روی کنن..]

بعد از اینکه زین با لیام رفت برای شناسایی اثر انگشت ها ، هری رو برد به آپارتمانش که بتونن هویت اون دوتا زن توی عکس رو پیدا کنن..

حالا اونا نزدیک به دو ساعته که عکس اون زن رو توی سیستم های مختلفشون وارد میکنن که شاید تونستن از روی چهره‌ شناساییش کنن..

لویی : میخوام شام سفارش بدم..تو چی میخوری؟

هری سرشو از پشت لپتاپ کنار آورد و بهش خیره شد..

هری : چی..مگه ساعت چنده؟

گفت و به ساعت مچیش نگاه کرد..
و الانم احتمالا بخاطر دیدن ساعت دوازده این قیافه‌ی وزغی رو به خودش گرفته..

لویی : خب حالا چی میخوری...

با بی‌خیالی گفت و تلفن رو گذاشت روی گوشش..

هری : هیچی..گشنم نیست..

چشمی برای جوابش چرخوند و به سمت اتاق حرکت کرد..

تصمیم گرفت تا غذا میرسه دوش بگیره..

************

چند دقیقه ای میشد که توی آینه به خودش خیره شده بود و به قطره های آبی که از موهاش میچکید توجهی نداشت..

اون داره چیکار میکنه..یه غریبه رو تو خونش راه داده..بهش اعتماد کرده و گذاشته باهاش کار کنه..

ولی اصلا پشیمون نیست..

کاملا برعکس..حس میکرد حالا که با هری کار میکنه خیلی قراره سریع تر پیش برن و به نتیجه برسن..

اون بی‌آزاره..عاقله و باهوش..

ولی هنوزم نمیدونه کار درستی کرده که بهش اعتماد کرده یا نه..

بعد از دقایقی که لویی به جنگ با خودش مشغول بود..بلاخره طرفی که می‌گفت کار اشتباهی نکرده پیروز شد..

نفس عمیقی کشید و همینطور که با حوله‌ی کوچکی موهاشو خشک میکرد از اتاق خارج شد..

لویی : غذام رسید؟

گفت و با چشم دنبال ظرف غذا گشت..

هری : اره ی چند دقیقه ای میشه..برات گذاشتم..

با دیدن ظرف غذا و همبرگر نصفه‌ی توش ، اخمی روی ابرو هاش نشست..

لویی : وات د هل مَرد..تو که گفتی گشنت نیست

هری : خب الان گشنم شد..

با لحن خونسردی گفت و دوباره مشغول به کار شد..

little freak (L.S)Where stories live. Discover now