[شاید بزرگترین اشتباه من عاشق تو شدن نبود..
شاید بزرگترین اشتباه من این بود که فکر میکردم توهم عاشق من شدی....]با نالهی بلند لیام ، ضربه هاشو تند تر کرد و ثانیه ای بعد هردوشون باهم اومدن..
لیام : فاک..یو مالیک...این خیلی..خوب بود..
همینطور که نفس نفس میزد گفت و با جدا کردن آرنجش که بهش تکیه داده بود ، خودشو رو تخت پرتاب کرد..زین : بهت گفته بودم پشیمون نمیشی..
زین سعی میکرد با ملافه خودشو لیام رو تمیز کنه که با حرفش دست از کار کشید..
لیام : قراره...ینی لویی و هری..قراره که..هوففف به لویی و هری راجب امشب چیزی میگیم؟
زین با چهرهی متفکر بهش خیره شد..
زین : نه..من نیاز نمیبینم روابطمو برای لویی توضیح بدم...ولی تو میتونی هرکاری میخوای بکنی..
لیام درجواب سری تکون داد و چشماشو روی هم گذاشت..
امروز واقعا روز سختی داشتن..
از وقتی پاشونو از اون خونه گذاشتن بیرون اتفاقای زیادی براشون افتاد..
اولش که به خواست لیام ، برای تشخیص اثر انگشت ها به خونهش رفتن و کلی آدرس و شماره تلفن پیدا کردن..
اونا به تک تک اون خونه ها رفتن و اکثرا خالی بودن..به گفتهی همسایه ها، همشون به تازگی از اونجا رفتن...چند تاییشون هم فقط زن و بچه اونجا زندگی میکردند و وقتی ازشون شغل شوهرشون رو میپرسیدن ، جواب های مختلفی دریافت میکردن...
"مکانیک"
"راننده تاکسی"
"طراح"
و جالبیش این بود که هیچکدوم از شغل ها به هم ربطی نداشت و اونارو به هیچ جا نرسوند..پس دست از پا درازتر برگشتن سر خونه اول..
از گرفتن رد اسلحه ها به چنتا اسم رسیدن که قرار شد فردا ، بعد از اینکه اتفاقات امروز رو برای لویی و هری تعریف کردن برن دنبالشون..با دراز کردن دستش چراغ خوابو خاموش کرد و پتو رو روی خودش و لیام که خیلی آروم خوابیده بود کشید و بیشتر بهش نزدیک شد..
همینطور که محو صورتش بود تکونی خورد و تو بغلش خزید..
امروز خیلی روز عجیبی برای هر دوشون بود..
خیلی سریع به هم نزدیک شدن و خیلی سریع تر از چیزی که زین فکرشو میکرد به اینجا رسیدن..اون هنوزم نمیدونه یهو چی شد..
*فلش بک_دو ساعت قبل*
زین : بسه دیگه..الان چندین ساعته که داریم روی این افراد تحقیق میکنیم..من واقعا خستمه
همینطور که از پشت میز بلند میشد غر زد..
از تو یخچال دوتا شیشه آبجو آورد و یکیشو داد به لیام..
و دوباره روی صندلی کناریش پشت میز نشست..
ESTÁS LEYENDO
little freak (L.S)
Fanficمیخواستم لمسش کنم اما انگار مقدر شده بود که لمس اون گناهه نگاه کردن به اون گناهه بوسیدنش گناهه وقتی که دیگه قلبش نمیزنه حتی فکر کردن بهش هم گناهه...