2-CEO

60 14 11
                                    

۲~مدیر عامل

°°°°°°°°°

بغضی که با خوندن خط به خط اون کلمات به گلوم چنگ انداخته بود رو قورت دادم.
همه اینا حرفای هرمونیه؟
چقدر حرفاش با عجز و نا امیدی نوشته شدن..

اون بابت حرفی که از روی عصبانیت زد پشیمون بود و میخواست بخشیده بشه.
+دلم برات بدجوری تنگ شده هرمونی..کاش الان بودی و جای نوشته هات با صدای مهربونت برام همه چیزو تعریف میکردی.

آهی کشیدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
هوا تقریبا روشن شده بود و من همچنان بیدار بودم.
فکر به گذشته و اتفاقات تلخش هیچوقت رهام نمیکرد.

ناخواسته قلب و ذهنم رو بهشون اختصاص دادم و در مقابل،بی خوابی و سردرد رو هدیه گرفتم.
صدای آلارم،نزدیک شدن به ساعات جهنمی رو بهم هشدار میداد.

باکلافگی از رختخواب گرمم دل کندم و بعد از قطع کردن اون صدای رو مخ سمت حموم رفتم.
+نمیفهمم چرا وقتی خواب به چشمام حرومه بازم آلارم میذارم.
"چون خنگی.

با صدای خواب آلود جکسون به سمتش برگشتم و سعی کردم لبخند بزنم.
+هنوز یاد نگرفتی وقتی میخوای وارد جایی بشی،در بزنی هیونگ؟

چشمای نیمه بازش رو با پشت دست مالید و قدمی جلوتر اومد.
"خفه ..همین که بخاطر تو شیش صبح بیدار میشم دارم بهت لطف میکنم..در زدن به یه ورم.

×باز تو صبح زود پاشدی ادب و تربیت یادت رفت؟ حداقل جلو این بچه زبون درازتو تو دهن گشادت نگه دار.
نامجون عصبی گفت و پس گردنی محکمی به جکسون زد.

جکسون با چشمای از حدقه در اومده دستش رو روی گردنش گذاشت و صدای دادش کل خونه رو برداشت.
"یا..کیم نامجون.تو خودت که ازمن بدتری.
×همینه که هست.الانم پاشو برو حاظر شو که دیر نرسی.

"وای مامان..من نمیام.
اینبار من به حرف اومدم.
+مجبوری هیونگ.
"من اصلا دلم نمیخواد تو اون خراب شده کار کنم..
تلخندی زدم و قبل از وارد شدن به حموم زمزمه کردم
+منم همینطور.

ثانیه ای بعد صدای حرصی نامجون که جکسون رو مخاطب قرار داده بود به گوشم رسید.
×صد دفعه بهت گفتم این جمله رو نگو..
....
ازحموم بیرون اومدم وبعد ازخشک کردن موهام با سشوار،کت و شلوار مشکی رنگم رو با پیراهن هم رنگشون ست کردم.
آخرین باری که لباس رنگی پوشیدم رو به یاد نمیارم.

نگاهی توی آینه به خودم انداختم و خیره به چشم های خاموشم لب زدم
+مشکی منو یاد تو میندازه.

سعی کردم با تکون دادن سرم،افکارم رو پس بزنم.
از اتاقم خارج شدم و بعد از خوردن صبحونه ای که آجوما حاضر کرده بود،از خونه بیرون زدم.
روی صندلی ماشین جا گرفتم و راه افتادم.

نیم ساعت بعد مقابل ساختمون شیشه ای بلندی که این روزا کابوسم شده بود توقف کردم.
بلافاصله بعد از پیاده شدنم،چهره های آشنایی که برخلاف میلم هر روز جلوی در ورودی صف میبستن رو دیدم.

با اخم سمت مسن ترینشون قدم برداشتم
+فکر میکردم قبلا بهتون گوشزد کرده بودم که اینجا نایستید دستیار پارک.
تعظیم دوباره ای کرد و با اضطراب لب باز کرد
*بله قربان اما این وظیفه ماست.رئیس قبلی ...

بین حرفش پریدم.
+رئیس قبلی ای دیگه وجود نداره آقای پارک.خیلی وقته که من رئیستون هستم و این رو وظیفه شما نمیدونم.
رو به جمع شش یا هفت نفرشون کردم و کمی صدام رو بالاتر بردم تا به خوبی بشنون.
+بار دیگه اتفاق بیوفته اخراجید.

_____________________

دو ساعتی تا اتمام ساعت کاری مونده بود و تقریبا هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم.
ترجیح دادم بجای دفتر مدیرکل اینجا بمونم.
تو دفتر کار تهیونگ..

هیچی عوض نشده بود.
یادمه گفته بودم قراره تو این فضا با این دیزاین مشکی افسردگی بگیرم.
اما  الان تمام دلخوشیم از اومدن به شرکت،همین اتاق و یاداوری خاطراتشه.

سرم رو روی میز گذاشتم و با بغض لب زدم
+این صندلی فقط به تو میاد..
با تقه ای که به در خورد سرم رو بالا آوردم.
+بفرمایید داخل.

در باز شد و نامجون با لبخند چال نمایی داخل اومد.
×حالتون چطوره آقای رئیس؟
اخمی کردم ودوباره سرم رو روی میز گذاشتم.
+اذیت نکن هیونگ..

صدای خنده کوتاهش لبخند روی لبم نشوند.
"حداقل حال اونا خوبه..همین بسه."
×خسته شدی؟
+خیلی وقته.

آهی کشید و روی صندلی چرم مقابل میز نشست.
دستم رو زیر چونم گذاشتم و نگاهم رو بهش دوختم.
×درکت میکنم.همه چی خیلی یهویی اتفاق افتاد.

+هنوزم نمیخوای هیچ توضیحی بدی؟چرا من الان باید رو این صندلی جای اون بشینم و عنوان لعنتی مدیر عامل رو به دوش بکشم؟
×چون برازندته.

کلافه از طفره رفتنای همیشگی،گره ابروهام رو محکمتر کردم.
+نیست هیونگ..من برای این کار ساخته نشدم.خودتم اینو خوب میدونی.

نگاهش رو ازم گرفت و به گلدون کوچیک مقابلش داد.
×میدونم ..سخته.میدونم جون کندی تا از اون روزا فاصله بگیری و بتونی به حرفاش عمل کنی.اما ازت میخوام یکم دیگه تحمل کنی..چون اینم میدونم که بعد یه مدت عادت میکنی..عادت که بکنی سختی خیلی چیزا نصف میشه.

+شیش ماه گذشته...چقد دیگه باید تحمل کنم؟تو سرم پر سوال و معماهای حل نشده اس اما هیچکس هیچ جوابی بهم نمیده.فقط یه دفترچه خاطرات جلوم گذاشتین و انتظار دارین همه چیزو از توی اون بفهمم؟

از جاش بلند شد و سمت در رفت.
×نه ..ازت میخوام به دقت بخونیش.نوشته های مادربزرگت به نصف سوالات جواب میدن..
به پشت در که رسید دستگیره رو فشرد و مکث کرد
×وقتی که تموم شد بیا تا بقیه اشون رو جواب بدم..






Stay Alive-2 [Vkook]Where stories live. Discover now