۱~در ۱۹۹۵..
°°°°°°°°°
[۱۵فوریه ۱۹۹۵]
«صدای داد و بیداد و عربده هاش،کل خونه رو برداشته بود.به قدری عصبانی بود که حتی میترسیدم توی چشم های به خون نشسته اش نگاه کنم.
_بس کنید مادر..این حرفا همش دروغه.شما از اولشم از اون زن خوشتون نمیومد.باورم نمیشد پسر مهربون من یک روز بخواد اینطور در مقابلم قدعَلَم کنه و من رو دروغگو بدونه.
+یوهان..پسرم باورکن هیچکدوم از حرفای من دروغ نیست.همه میدونن اون زن به تو خیانت کرده ولی تو نمیخوای بفهمی..عشق چشمات رو کور کرده.به خودت بیا عزیز دلم.من نمیخوام زندگیت سر یک احساس زودگذر خراب بشه.
با این حرفم پوزخند زد و با همون تن صدای بلند شروع به حرف زدن کرد.
حرفایی که کلمه به کلمه خنجری شد و به تن قلب مریضم زخم زد._احساس زودگذر؟..مادر جون شما اصلا میدونین عشق چیه؟من عاشق هه نا شدم..درست از همون لحظه ای که دیدمش تا همین لحظه احساس و نگاهم بهش هیچ تغییری نکرده. شما به دوسال عاشقی کردن میگید زودگذر؟من میپرستمش..حاظرم بخاطرش هرکاری بکنم.فکرمیکنین با این حرفای مسخره ذره ای از احساسم بهش کم میشه؟مشکل شما اینه که کلمه ای از حرفای من رو نمیفهمین..نمیفهمین عشق چیه احساس کدومه..مگه نه اینکه خودتونم مجبور به ازدواج با پدر شدین؟مگه بخاطر منافع خودتون و خانوادتون تن به این ازدواج ندادین؟
+کیم یوهان..مواظب حرف زدنت باش.
_مگه دروغ میگم؟شما فقط ادمایی رو نزدیک خودتون نگه میدارین که سودی براتون داشته باشن..چون هه نا از یه خانواده متوسطه دارین بهش تهمت خیانت میزنین.درمونده روی مبل پشت سرم نشستم.
حرفام هیچ تاثیری روش نداشت..انگار طلسم شده بود..
وظیفه پدر و مادر اینه تا جایی که میتونن مواظب باشن فرزندانشون به بیراهه نرن..
ازتجربیات خودشون استفاده کنن تا نگذارن جگرگوشه اشون خودش پا پیش بذاره و چیزایی رو تجربه کنه که شاید اونقدرام شیرین نباشه..اما گاهی اوقات باید این اجازه رو بهشون داد که خودشون برن و تجربه کنن..هرچند از روی اجبار.
من نهایت تلاشم رو کردم اما...+تو درست میگی..دیگه اصرار نمیکنم .میتونی بری و هر جور دلت میخواد شکست رو تجربه کنی..اما یادت باشه از زمانی که پات رو از این در بیرون میگذاری تا وقتی که اون شیطان حیله گر در کنارته حق نداری به این خونه برگردی
سعی کردم بغض سنگینم رو پشت غرور و صلابت همیشگیم مخفی کنم
+تو از ارث محرومی کیم یوهان ..هیچکدوم این ها حرف های دلم نبودن.
کدوم مادری حاظر میشه چنین کاری با پاره تنش بکنه...؟!
ولی مجبور بودم..
به آخرین دست آویز چنگ زده بودم و امید داشتم اثر کنه..
KAMU SEDANG MEMBACA
Stay Alive-2 [Vkook]
Fiksi Penggemar▪︎زنده بمون.. ▪︎°•○فصل دوم فن فیکشن آتش نقره ای○•°▪︎ ما هممون عطش انتقام رو تو وجودمون داریم. اما من بلد نبودم چطوری انجامش بدم. بلدنبودم کینه توزی رو.. مثل تو زخم زدن رو یاد نگرفته بودم. اما تو بدون اینکه هیچ کار خاصی بکنی باعث شدی تا دلم برای تک ت...