5-2007

49 14 2
                                    

۵~در ۲۰۰۷..

°°°°°°°°°

[۱۳ سپتامبر ۲۰۰۵]

«قطره به قطره بارون که به شیشه میخوره، غم بی انتهای دلم رو یادآور میشه.
هوایی برای نفس کشیدن نیست.

بغض نشکسته ای میون سیل اشکام به گلوم چنگ میندازه و بنای خفه کردنم رو برداشته.
این درد قابل لمس نیست.

نمیتونم به قلبم بقبولونم که دیگه نیست.
نمیتونم باور کنم که یوهانم، تنها پسرم رو دیگه ندارم.

مغزم مرگش رو فریاد میزنه اما قلبم مگه درک میکنه؟
دارم ذره ذره آب میشم محرم راز..

پسر عزیزم رو بخاطر یک تصادف لعنتی از دست دادم.
درست مثل پدرش..

سال های سال طول کشید تا داغی که رو دلم نشسته بود تسکین پیدا کنه.
اما حالا چی؟
چطور کنار بیام؟
چطور زندگی کنم؟
ممطمئنا آسون نخواهد بود محرم راز..»

دفترچه رو بستم و طبق عادتی که به تازگی بعد از خوندن خاطرات هرمونی پیدا کرده بودم،اشکام رو پاک کردم.
درد داره خط به خط نوشته هاش.

حس و حال اون لحظه اش رو با پوست و خونم درک میکنم.
+ممنونم که اون روزای سخت رو دووم آوردی و کنارم موندی هرمونی.

سعی کردم مانع غرق شدن در افکارم بشم و آخرین برگ از این دفترچه سراسر درد و عذاب رو ورق بزنم.

[۷ ژوئن ۲۰۰۷]

بازم سراغت اومدم دوست قدیمی.
بعد از دو سال ...
بعد از مرگ یوهان دیگه زندگیم به روال سابق برنگشت.

موهام یک شبه سفید شد و کمرم خم..
روز های سختی بود.

نتونستم سال های آخر زندگیش ازش حمایت کنم و تنها دلخوشیم تهیونگ بود،پسر هه نا.
میخواستم ازش مواظبت کنم.

کارهایی که برای پدر نکردم،برای پسر جبران کنم
اما مثل اینکه دیر جنبیدم.

تهیونگ بعد از خاکسپاری پدرش غیب شد.
جوری ناپدید شده بود که انگار از اول هم وجود نداشته.

شوک بزرگی بود برام.
خیلی دنبالش گشتم.
تمام سئول رو زیر و رو کردم.
حتی ازپلیس کمک خواستم.
اما پیدا نشد.

تمام این دو سال اثری ازش نبود تا امروز...»

+یعنی چی؟..چرا دیگه ادامش رو ننوشته؟..مطمئنا یه..
حرفم با دیدن تیکه های پاره شده کاغذ نصفه موند.

برگه آخر دفتر که از نظر من جواب خیلی از سوالام بود،پاره شده بود.
انگار یه نفر از قصد درش آورده.

با آخرین سرعتی که از خودم انتظار داشتم از دفتر کارم بیرون زدم و با پشت سر گذاشتن عرض نسبتا باریک راهرو، بدون در زدن وارد اتاق نامجون شدم.

+هیونگ..این..این دفتر...
نامجون با تعجب از روی صندلیش بلند شد و سمتم اومد
×آروم باش جونگکوک

دستم رو گرفت و کمک کرد روی صندلی بشینم.
فقط چند قدم رو راه رفتم اما به نفس نفس افتاده بودم.

ترس ناشناخته ای به جونم افتاده بود.
از اینکه هیچکس از نوشته های صفحه آخر خبر نداشته باشه و برای همیشه تو بی خبری بمونم وحشت کرده بودم.

با لیوان آبی که جلوم گرفته شد، بدون نگاه کردن به چهره اش لیوان رو از دستش گرفتم و یک نفس سرکشیدم.
*بهتری؟!

با شنیدن صدای ظریف و آشنایی درست کنار گوشم شوک دوم بهم وارد شد.
با تعجب سرم رو بالا گرفتم.

با لبخند مهربونی بهم زل زده بود و ته چشماش حسی شبیه به حسرت و غم زبونه میکشید.
+هه..هه جین!

____________________



*عوض شدی
+ولی تو نه..
*و این خوبه یا بد؟

نفس عمیقی کشیدم و همزمان با تکیه دادن به صندلی چوبی کافه،دستام رو روی سینه ام قلاب کردم.
+خوبه؟..نمیدونم.

لبخندش بزرگتر شد و دستش رو زیر چونه اش گذاشت.
نگاهی به اطراف انداختم.

همون پاتوق قدیمی و همون صندلی که آخرین بار روش نشستم.
باید الان ناراحت باشم؟
پس چرا هیچ حس خاصی ندارم؟

*نمیخوای بهم نگاه کنی؟
نگاهم رو از گلدون سفید رنگ کالاتیا میز کناری گرفتم و به لنز یخی چشماش دوختم.
*عجیبه..

منتظر نگاهش کردم تا ادامه حرفش رو بزنه
*داریم به تابستون نزدیک میشیم ولی از آسمون چشمای تو برف میباره.

+و این خوبه یا بد؟
به تقلید از خودش گفتم و گره محوی بین ابروهام انداختم.

*بد..خیلی خیلی بد.بعد از مدت ها همو دیدیم و این رفتاری نیست که ازت انتظار داشتم.
+اوه..انتظار داشتی لبخند بزنم و ابراز دلتنگی کنم؟

*من واقعا دلم برات تنگ شده بود جونگکوک
+من نه..تقریبا فراموشت کرده بودم.زندگیم به قدری پر مشغله شده که برای این مسائل پیش پا افتاده وقتی نذارم.

اخم بزرگی صورت آرایش شده اش رو پوشوند.
*داری تلافی میکنی؟

جدی تر از قبل نگاهم رو بهش دوختم و جرعه ای از قهوه ام رو نوشیدم.
+نه..اینا فقط حقیقتیه که شاید برای تو ناخوشایند باشه..اما برای من فقط همون حقیقته که دلیلی برای بیان نکردنش نمیبینم.

*از قهوه متنفر بودی..
فنجون روی لبام متوقف شد و بعد از چند ثانیه پایین اومد.
درسته! ازخیلی چیزا متنفر بودم.

اما الان سر تا پا مشکی، تو کافه ای که بعد از بهم زدنمون،جرات پا گذاشتن توش رو نداشتم نشستم و قهوه تلخم رو مزه میکنم.

لبخند محوی کنج لبام نشست و سرم رو به تایید تکون دادم.
+خودت که گفتی..من عوض شدم.

مکث کردم و با بی حوصلگی لب زدم.
+چرا میخواستی تنها باهام حرف بزنی؟

هه جین که فضا رو جدی تر شده میدید، صاف نشست و شروع به صحبت کرد.
*بعد از مرگ پدرم حال روحیم اصلا خوب نبود.اما بعد از یه مدت احساس میکنم حالم بهتره و لازمه که برگردم..ممنونم که تو این مدت مواظب شرکت بودی.


Stay Alive-2 [Vkook]Место, где живут истории. Откройте их для себя