5

159 38 9
                                    

لیلیوم نارنجی من، امروز به قدری عصبانی بودم که هر بار میخواستم چیزی برات بنویسم، از حرص کاغذها رو پاره پاره و بعد مچاله میکردم. آخر هم از بس موهام رو کشیدم، خسته شدم و چند ساعت بی‌جون روی تختم دراز کشیدم. اگه اینجا بودی با یه بغل ساده و گرم، میون بازوهات آروم می‌گرفتم اما من هیچ وقت شانس نداشتم.

میخوای بدونی چیشده بود؟‌ نمیتونی تصور کنی! اون خانمِ مثلا دکتر، دفتری که داخلش از تو می‌نوشتم رو خوند و بعد که مچش رو گرفتم، الکی عذرخواهی کرد. انگار ببخشید گفتن به درد میخوره!

اعصابم حتی از صفحه‌های دفترم هم بیشتر خط خطیه. تنها چیزی که داشتم این نوشته‌های بی‌سر و ته بودن که حالا دیگه خصوصی نیستن. حتما میره و گزارش میده، بعد این قلم و کاغذ هم ازم می‌گیرن.

چند ماهی بود که اشک نمی‌ریختم اما امروز بدجوری بغض گلوم رو گرفت. انگار پیرزن خیاط سوزنش رو توی گلوم جا گذاشته یا توی قلبم فرو کرده که اینقدر درد میکشم. تو چی؟ درد نمیکشی؟ نباید درد بکشی! نمیخوام دیگه درد داشته باشی. حالا لبخند بزن تا چین‌های ریز گوشه‌ی چشم‌هات دوباره پیدا بشن.

دوستت دارم - جیمین

Lilium | Jikookحيث تعيش القصص. اكتشف الآن