نارنجی من، امروز عجیب خوب بود، به اندازهای که حس میکنم توی رویام! خیلی وقته رویا ندیدم. در واقع خیلی وقته خواب ندیدم، هر شب پشت پلکهام سیاهه و حتی خبری از کابوس هم نیست. البته وقتی زندگیات کابوس میشه، دیگه اهمیتی نداره.
میخوای بدونی چیشده؟ باز اون خانم دکتر اومد پیشم اما این بار خیلی خوش اخلاق بود، لبخند داشت و زمانی که داشت باهام صحبت میکرد، دستهام رو با دستهای گرمش گرفت. خوشم نیومد، میخوام دستهام سرد بمونه تا روی نامههایی که برات مینویسم، رد عرق انگشتهام نیفته و چروک نشه.
به هر حال، شروع به گفتن حرفهای همیشگی کرد. من فقط به تکون خوردن لبهاش خیره بودم و ذهنم جای دیگهای بود، یه جایی توی باغچه، دنبال لیلیوم! گاهی وقتا تکونم میداد و سوالش رو دوباره تکرار میکرد اما جوابی ازم نمیگرفت. تا حالا صدام رو نشنیده بود چون به هیچ حرفی، پاسخ نمیدادم.
آخر سر که وقت تموم شد و اون مثل روزهای دیگه، بدون هیچ نتیجهای داشت از اتاقم بیرون میرفت، برگشت و ازم پرسید :«لیلیوم کیه؟» اما جوابی ندادم. نیازی نبود اون بدونه لیلیوم من تویی، لیلیوم ببری من!
دوستت دارم - جیمین
ESTÁS LEYENDO
Lilium | Jikook
Fanfic"فقط دلم میخواد تا وقتی کنارت نیستم، حالت خوب باشه. بخندی و خوش باشی. میخوام چشمهات از شادی برق بزنن، حیفه اون آیینهها با درد و رنج پر بشن! یا لبهات، لبهای بوسیدنیات باید بیشتر کِش بیان، باید برعکس جاذبه زمین باشن و گوشههاش به سمت بالا حرکت کن...