part 1

384 74 28
                                    

با لذت به طرحی که روی بوم خلق کرده بود خیره شد و لبخند زد
بهترین از این نمی شد طرحش از اونی که فکرش رو میکرد بهتر شده بود

طولی نکشید که با کشیده شدن گرمی نوک انگشت های یک نفر روی گردنش،به خودش لرزید و تمام حس های خوبش پر کشید
بغض توی گلوش پا فشاری میکرد و توان تکون خوردن نداشت
گرمای نفس هاش که به لاله گوشش برخورد میکرد حالش رو بدتر کرد

با صدای لرزش اشنایی به میزش خیره شد لیوانی که پر از مداد رنگی های مارک دار با طرح های مختلف توش قرار داشتن شروع به لرزش کرد و به لبه میز رسید
با صدای شکستنش فریاد کشید و دستاش رو روی گوش هاش قرار داد

چند دقیقه بعد درب اتاقش با ضرب باز شد و پدرش با غضب وارد اتاق شد
شونه های هری به اسارت دستای پدرش دراومد ولی اون وحشت زده فقط گریه میکرد و چشم هاش رو روی هم می فشرد
محض رضای خدا اون فقط یک پسر بچه 17ساله بود و ترسش طبیعی
ولی این موضوع برای دزموند قابل درک نبود
با فریاد پدرش که اسمش رو صدا میکرد چشم هاش رو باز کرد و با جنگل بارونیش به دزموند خیره شد

+میشه توضیح بدی اینجا چخبره؟
هری با تلفیقی از گنگی و وحشت به اطرافش نگاه کرد و با بغض گفت:پدر اون اینجا بود من خودم حرکت دستش رو روی گردنم حس کردم
گردنش رو به پدرش نشون داد و گفت:اینجا رو ببین شاید ردی از انگشتش روی گردنم مونده باشه
دزموند با بی رحمی دستش رو بالا بردوَ به گردن پسرش ضربه زد با فریاد گفت:این مسخره بازی رو تموم کن هری!از بس توی خیالاتت سیر میکنی و نقاشی میکشی ، زندگی واقعی رو با توهماتت قاطی کردی
پسر همونطور که با دستش گردنش رو ماساژ میداد گریه وار گفت: ولی من حقیقت رو گفتم
+بسه هری بسه خستم کردی پسر!

دزموند با دیدن نقاشی جدید هری جوشش خشمش بیشتر شد و بوم نقاشی رو پاره کرد
با فریادی بلند تر گفت:بار اخره که بهت هشدار میدم یا مثل آدم نقاشی رو کنار میزاری و دست از توهماتت میکشی میایی جلو دست خودم تو شرکت کار میکنی یا بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار التماس کنی که ای کاش میتونستی زمان رو به عقب برگردونی
خیر سرت قراره بعد من تو این اموال رو نگهداری کنی پسرک بی عرضه
باعث خجالتمی هری باعث خجالـــــت
حیف من که پسری مثل تو دارم

دزموند سری از تاسف تکون داد و به سمت درب اتاق که چندین مستخدم اونجا ایستاده بودن و با ترس شاهد جدل پدر و پسر بودن رفت و اون ها رو کنار زد از اتاق خارج شد
یکی از خدمه تا خواست برای دلجویی به سمت هری قدم برداره هری با صدای گرفته ای گفت:تنهام بزارید همین الان
خدمه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدن و هری رو با حجم عظیمی از دردهای مختلف تنها گذاشتن

پسرک با بغض به جنازه ی نقاشی نازنینش خیره شده و روی زمین سرد نشست
زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و به اشک هاش اجازه باریدن داد
چند دقیقه ای توی همین حالت بود که یکی از مداد های روی زمین شروع به حرکت کرد و روی سفیدی کاغذ پاره شده ی بوم از حرکت ایستاد
پسرک با ترس به سمت کاغذ رفت و مداد رو توی دستاش فشرد
گرمای دستی رو دور دستش حس کرد و دستش ناخوداگاه به حرکت دراومد :میایی باهم بازی کنیم؟

وحشتش چند برابر شد تا خواست مداد رو رها کنه دستش بدون هیچ کنترلی از طرف خودش،تند تند شروع به حرکت کرد و روی بوم خط های نا مفهومی میکشید تمام تلاشش رو کرد تا مداد رو رها کنه ولی فشار دور دستش بیشتر میشد
مچش دستش رو به کبودی میرفت به کبودی دور مچش خیره شد و با گریه نالید:ولم کن بخاطر مسیح رهام کن
با اوردن اسم مسیح دستش از حرکت ایستاد و کنترلش به خودش برگشت مداد رو رها کرد خودش رو روی زمین پرت کرد و عقب کشید

تازه متوجه درد شدید توی مچش شد با دست دیگش کبودی رو اهسته لمس کرد اشک توی چشمای بهت زدش جمع شد باید... باید به پدرش ثابت میکرد از جاش برخاست و به اتاق پدرش رفت

در اتاق رو بی مهبا باز کرد و با نگاهش دنبال پدرش گشت ،پدرش رو دید ک روی میز مطالعه اش نیم خیز شده و به اون نگاه میکنه
سراسیمه خودش رو به پدرش رسوند و با صدای دردمندش صداش زد

دزموند عینک مطالعه اش رو از روی صورتش برداشت و با لحنی ک حالا رگه های تعجب و بهت درش مشهود بود گفت:چیشده؟
هری دستش رو بالا اورد تا با نشون دادن کبودی دستش به دزموند ثابت کنه که این اتفاق ها حاصل خیال پردازی هاش نیستن ولی با دیدن صحنه مقابلش قدرت تکلمش ازدست داد...دستش....سالم بود با دیدن دست سالمش بهت زده با انگشت اشاره اش به نبود کبودی اشاره میکرد و سعی میکرد صحبت کنه به من من افتاده بود و نفسش خس خس میکرد
سعی کرد چیزی بگه اما تمام سعیش در کلمات بریده بریده و نامفهومی خلاصه شدن
_اون...دستم...کنترلش...کبود بود به مسیح قسم کبود ...
دزموند ک حالا از حالت بهت خارج شده بود سری از تاسف تکون داد و گفت:ناامیدم کردی هری!حس میکنم کم کم باید ببرمت دکتر

با لکنتی که ناشی از ترس و تعجبش بود:ام..اما...اما پدر...اون..اون دستم رو گرفت...مچ..مچ دستم کبود شد و...
تاسف دزموند حالا جاشو به خشم اشکارایی داده بود،پره های بینیش از شدت خشم باز و بسته میشدن و نگاهش تاریک شده بود از بین دندون های بهم چفت شدش غرید
+کافیـــــــــه از اتاق من گمشـــــــو بیـــــــــرون تا بعدا یه فکــــــــری به حال دیوونگــــــــی هات بکنم

پافشاری هری برای گفتن ادامه حرفش عصبی تر شد خونرسانی به مغزش تعطیل شد و از جاش بلند شد گوش هری رو با خشونت کشید و به سمت درب اتاقش رفت درو باز کرد و لحظه ای بعد هریه ۱۷ساله پشت در اتاق پدرش افتاده بود

با صدای بسته شدن درب شونه های هری توی خودش جمع شد اشک هاش پارکت های گرون قیمت خونه رو خیس میکردن وچشم های زمردیش رو با نا امیدی به در اتاق پدرش دوخت و با اشفتگی به سمت اتاقش قدم برداشت پدرش...باورش نمیکرد...هیچوقت باورش نکرده بود

𝐀𝐮𝐫𝐨𝐫𝐚 Where stories live. Discover now