part6

162 53 96
                                    

هری با سرعت خودش رو بهش رسوند و با عجله پرسید:هی!کجا؟
لویی غضبناک نگاهی بهش انداخت و گفت:تو یه غریبه ای! جوری ام که بوش میاد بالاخونه ات رو دادی اجاره و هیچی نمیدونی پس احیانا نمیخوایی بفهمی به کدوم خراب شده ای تشریفت رو اوردی؟

پسر دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و با تلفیقی از ترس و نگرانی گفت:خیلی خب باشه تسلیم!

بی هیچ حرفی توی جنگل حرکت میکردن و هری با کنجکاوی به اطراف خیره میشد و سعی میکرد بدون اینکه جلب توجه کنه اطلاعاتی از مکانی که توش قرار داشت به دست بیاره
سکوتشون طولانی نشده بود که لویی زنجیره افکارش رو پاره کرد:خب اهل کدوم سرزمینی؟

باید چی میگفت؟ باید ماجرا رو براش توضیح میداد؟اصلا اون کی بود؟کسی بود که بتونه بهش اعتماد کنه؟
با برخورد به یک نفر سر جاش ایستاد
اخمی وسط ابروش ایجاد شد

پیشونیش رو ناشی از درد ایجاد شده با دستش ماساژ داد
سوالی به لویی خیره شد که لو با حالت بهت زده ای گفت:تو همیشه اینقدر خنگی؟
پسر کوچیکتر طلبکارانه جواب داد:خب شاید تو زیادی سوالات عجیب غریب میپرسی
لو پوزخندی زد:آه پسر تو واقعا نوبری

پسر بزرگتر بدون هیچ هشداری دستش رو به سمتی کشید و شروع به دویدن کرد
لحظه ای بعد ایستاد
انگشت اشاره اش رو به نشونه هشدار رو به هری گرفت و با جدیت گفت:هی کله فرفری مخفیگاهم رو به کسی نشون بدی با همین دستام کلت رو میکنم حله؟

پسر دست هاش رو روی زانوهاش گذاشت و خم شد
همون طور که نفس نفس میزد تا تنفسش به حالت عادی برگرده،با چشم غره نگاهی بهش کرد و گفت:اولا...کله...فرفری نه و هری دوما...(نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد)مخفیگاه تو به چه درد من میخوره که اینجوری منو تهدید میکنی
لویی اداش رو دراورد:به هر حال حواست به خودت باشه که حواسم بهت هست

لو با دستش پیچک های اویخته شده از درخت رو کنار زد
پسر کوچک تر پوفی از تاسف کشید که با دیدن صحنه رو به روش دهانش از حیرت باز موند

پله های سنگی که به اراستگی چیده شده بودناطراف پر از گیاهان خاص و با طراوت بودذرات ریز و معلق شبنم ها روی برگ های ریز گیاهان که با برخورد نور خورشید می درخشیدند،هارمونی دل انگیزی رو تشکیل داده بودو اما اون بنای نادر همچون مروارید ارزشمندی درون صدف،...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


پله های سنگی که به اراستگی چیده شده بودن
اطراف پر از گیاهان خاص و با طراوت بود
ذرات ریز و معلق شبنم ها روی برگ های ریز گیاهان که با برخورد نور خورشید می درخشیدند،هارمونی دل انگیزی رو تشکیل داده بود
و اما اون بنای نادر همچون مروارید ارزشمندی درون صدف،دربین سبزگی اطراف میدرخشید

بنایی با ستون های با شکوهی از جنس مرمر که ساختاری گنبدی شکل رو خلق کرده بود تصویری شگفت انگیز به وجود اورده بود
هری حیرت زده به همراه لویی وارد اون مکان خاص شد
مبهوت به اطراف نگاه میکرد و چشماش از این همه زیبایی می درخشید

لو همون طور که به سمت اون بنای زیبا میرفت خطاب به هری گفت:حالا فهمیدی چرا اینقدر روی اینجا حساسم؟
پسر سرش رو به نشونه تایید تکون داد و در جواب گفت:واقعا بهت حق میدم

لویی زیر اون بنا نشست و با دست چند ضربه به کنارش ضربه زد:بیا بیا اینجا بشین
پسر به سمتش رفت و کنارش جا گرفت دست هاش رو تکیه گاه بدنش قرار داد
سرش رو به عقب متمایل کرد و چشماش رو بست
لحظه ای بعد لو با لحنی اروم پرسید:تو اهل هیچکدوم از سر زمین های اینجا نیستی نه؟

هری در صدم ثانیه خودش رو جمع کرد و با وحشت به لویی خیره شد
چشمای ابی پسر اینبار غضبناک نبودن بلکه رنگ غم مثل هاله ای تاریک روی اونها رو گرفته بود
لبش رو با زبونش تر کرد و گفت:اهل کجایی؟
پسر شرمسار سرش رو پایین انداخت و با صدای غم زده پاسخ داد: زمین!
پسر بزرگتر آهی کشید و سکوت کرد

ترس بر وجود پسر چیره شده بود با ناخن های دستش روی پوستش خراش ایجاد میکرد و این رفتار به هیچ وجه دست خودش نبود

اب دهنش رو قورت داد و پرسید:تو...تو از کجا فهمیدی؟
پسر لبخند بی جونی زد و گفت:چون تو اولین نفر نیستی که از زمین به اینجا اومده...ترست...نگاه غریبت..سوالای عجیب و غریبت...همه و همه باعث شد بفهمم اهل اینجا نیستی...و سرنوشتت هم با بقیه تفاوتی نداره :)

جواب لویی رو هضم نمیکرد منظورش از سرنوشت چی بود؟ سرنوشت خوب یا بد؟
تا خواست سوالی بپرسه صدای مردی با تحکم از بیرون مخفیگاه بلند شد

+عالیجناب اگه توی مخفیگاهتون هستید لطفا از اونجا بیرون بیایید وگرنه به دستور امپراطور وارد مخفیگاهتون میشیم و شمارو به قصر اصلی میبریم!
لویی رو به هری زمزمه کرد:گاومون زایید پاشو پاشو بریم تا نیومدن داخل

هری اطلاعات توی مغزش به سرعت تحلیل میشدن
عالیجناب؟ امپراطور؟ قصر؟
با خودش اروم نجوا کرد:یعنی...یعنی لویی...
هنوز نتیجه کاملی از حرفاش نگرفته بود که لویی بی توجه به صورت اشفته هری دستش رو کشید و از مخفیگاه خارج شدن

لو طلبکارانه به مردی که لباس جنگجوها به تن داشت خیره شد و گفت:آرسِن تو کی میخوایی دست از سر من برداری؟
مرد بی توجه به سوال لویی با دیدن هری شمشیرش رو از غلافش بیرون کشید و با تیزی شمشیر شاهرگ پسر رو نشونه گرفت

سردی لبه تیز شمشیر لرزه به تنش انداخت
دست و پای خودش رو گم کرده بود و فقط با اضطراب و تمنا به لویی خیره شده بود

مرد با صدای محکمی گفت:تو کی هستی؟ چرا نزدیک پرنس بودی؟ کی تو رو اجیر کرده که بهش اسیب بزنی؟ هدفت از نزدیک شدن بهش چیه؟ حرف بزن تا سرت رو از بدنت جدا نکردم؟

چشم های هری رو هم فشرده شد
قلبش با بی قراری خودش رو به در و دیوار سینه اش میکوبید
دست هاش از شدت اضطراب می لرزید
بارها خودش رو توی همون لحظه بخاطر اضطراب اجتماعی که داشت لعنت فرستاد

وقتی حجم این اضطراب بیش از حد ممکن میشد توان صحبت کردن نداشت و تمام بدنش خیس عرق میشد
با فریاد لویی چشم هاش رو باز کرد:چه غلطی داری میکنی آرسن؟ اون دوست منه ابله

دست های لویی از شدت عصبانیت مشت شده بودن
رگهای جذاب روی دستش از هر زمان دیگه ای برجسته تر شده و رنگ پوستش تیره شده بود
دندون هاش رو با حرص روی هم سابید گفت:اون شمشیر فاکیت رو از روی گردن هری برمیداری یا به جرم سرپیچی از دستور شاهزاده،دستور بدم مجازاتت کنن؟

مرد جنگجو با نارضایتی ادای احترام کرد و شمشیرش رو غلاف کرد

𝐀𝐮𝐫𝐨𝐫𝐚 Where stories live. Discover now