Part 3

194 60 58
                                    

اما این تازه شروع ماجرا برای هری بود
ماجرایی که هیچکس از انتهای اون خبر نداشت و این قضیه رو ترسناک میکرد

به لرزش دستاش خیره شد و لباش رو روی هم فشرد قلبش به شدت بی قراری میکرد و خودش رو به سینه اش میکوبید
چراغ مطالعه کنار میزش رو روشن کرد
ساق دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو به اون تکیه داد
تند تند نفس میکشید و مثل ماهی ای که توی خشکی به دنبال اب برای زنده موندن میگرده،حریصانه اکسیژن رو به سینه اش دعوت میکرد

با سستی از جاش برخاست و به سمت تختش رفت
روی تختش نشست و پتوش رو تا بالای گردنش بالا کشید پتو رو توی دستاش فشرد و به نور کم سویی که از چراغ مطالعش منعکس میشد خیره شده بود و به مغزش اجازه داد تا توی افکارش غوطه ور بشه..

با سستی از جاش برخاست و به سمت تختش رفت روی تختش نشست و پتوش رو تا بالای گردنش بالا کشید پتو رو توی دستاش فشرد و به نور کم سویی که از چراغ مطالعش منعکس میشد خیره شده بود و به مغزش اجازه داد تا توی افکارش غوطه ور بشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

دزموند استایلز

صبح با صدای پدرش که مرتب اون رو صدا میکرد چشماش رو باز کرد
با گنگی به پدرش خیره شد که دزموند گفت:هری اصلا صدای منو میشنوی؟
پسر کش و قوسی به بدنش داد و با صدای خواب الودی گفت:صبح بخیر پدر
مرد با تاسف سری تکون داد چین وسط پیشونیش نشون از عصبانیت خفیفش میداد با کلافگی دستی به موهای خوش حالتش کشید و گفت:مگه قرار نبود همراه من به شرکت بیایی؟
با شنیدن این جمله از پدرش کف دستاش عرق کرد و گفت:خب..خب اره...ولی..ولی من..اوممم...

با دستاش بازی میکرد و دنبال کلمه ای برای ادامه صحبتش بود که دزموند صحبتش رو قطع کرد و اروم غرید:توچی؟
پسر با ناراحتی سرش رو پایین انداخت:من گلوم درد میکنه و تمام عضلاتم از درد بی حس شده

با مظلوم ترین حالتی که از خودش سراغ داشت ادامه داد:میشه تا حالم خوب بشه توی خونه استراحت کنم؟
مرد از شدت عصبانیت سینه اش بالا پایین میشد و مثل یک بمب ساعتی که هر لحظه ممکن بود زمان به پایان برسه و همه چیز رو نابود کنه شده بود

سرش رو به نشونه تفهمیم تکون داد و یک دستش رو روی کمر و با انگشت دست اشاره دیگه اش بهش اشاره کرد و توی صورتش خم شد و گفت:باشه اقای استایلز...استراحت کن..به موقعش اش بهم میرسیم و اون روز زیاد دور نیست
مرد پوزخندی زد و پسرک رو با حجم عظیمی از افکار مختلف تنها گذاشت

به موقعش اش بهم میرسیم و اون روز زیاد دور نیستمرد پوزخندی زد و پسرک رو با حجم عظیمی از افکار مختلف تنها گذاشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐀𝐮𝐫𝐨𝐫𝐚 Where stories live. Discover now