اما این تازه شروع ماجرا برای هری بود
ماجرایی که هیچکس از انتهای اون خبر نداشت و این قضیه رو ترسناک میکردبه لرزش دستاش خیره شد و لباش رو روی هم فشرد قلبش به شدت بی قراری میکرد و خودش رو به سینه اش میکوبید
چراغ مطالعه کنار میزش رو روشن کرد
ساق دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو به اون تکیه داد
تند تند نفس میکشید و مثل ماهی ای که توی خشکی به دنبال اب برای زنده موندن میگرده،حریصانه اکسیژن رو به سینه اش دعوت میکردبا سستی از جاش برخاست و به سمت تختش رفت
روی تختش نشست و پتوش رو تا بالای گردنش بالا کشید پتو رو توی دستاش فشرد و به نور کم سویی که از چراغ مطالعش منعکس میشد خیره شده بود و به مغزش اجازه داد تا توی افکارش غوطه ور بشه..دزموند استایلز
صبح با صدای پدرش که مرتب اون رو صدا میکرد چشماش رو باز کرد
با گنگی به پدرش خیره شد که دزموند گفت:هری اصلا صدای منو میشنوی؟
پسر کش و قوسی به بدنش داد و با صدای خواب الودی گفت:صبح بخیر پدر
مرد با تاسف سری تکون داد چین وسط پیشونیش نشون از عصبانیت خفیفش میداد با کلافگی دستی به موهای خوش حالتش کشید و گفت:مگه قرار نبود همراه من به شرکت بیایی؟
با شنیدن این جمله از پدرش کف دستاش عرق کرد و گفت:خب..خب اره...ولی..ولی من..اوممم...با دستاش بازی میکرد و دنبال کلمه ای برای ادامه صحبتش بود که دزموند صحبتش رو قطع کرد و اروم غرید:توچی؟
پسر با ناراحتی سرش رو پایین انداخت:من گلوم درد میکنه و تمام عضلاتم از درد بی حس شدهبا مظلوم ترین حالتی که از خودش سراغ داشت ادامه داد:میشه تا حالم خوب بشه توی خونه استراحت کنم؟
مرد از شدت عصبانیت سینه اش بالا پایین میشد و مثل یک بمب ساعتی که هر لحظه ممکن بود زمان به پایان برسه و همه چیز رو نابود کنه شده بودسرش رو به نشونه تفهمیم تکون داد و یک دستش رو روی کمر و با انگشت دست اشاره دیگه اش بهش اشاره کرد و توی صورتش خم شد و گفت:باشه اقای استایلز...استراحت کن..به موقعش اش بهم میرسیم و اون روز زیاد دور نیست
مرد پوزخندی زد و پسرک رو با حجم عظیمی از افکار مختلف تنها گذاشت
YOU ARE READING
𝐀𝐮𝐫𝐨𝐫𝐚
Fantasyهری ، پسری که نقاشی براش مثل یه رویا میمونه و زیر فشار اعضای خانوادش برای ادامه شغل خانوادگیشون دست به اقدامی میزنه که قمار سر چیزی فراتر از مادیاته ؛ کالبدش نکته:(دوستانی که میرید ته فیک رو چک میکنید تا از هپی یا سد بودنش مطمئن بشید باید بهتون یادا...