اشکهاش مثل رودخانه ای پر هیاهو روی صورتش جاری میشدن
گز گز پوست دستش رو از سرمای زیاد بدنش حس میکرد
صورتش رو توی دستاش گرفت و با صدای بلند شروع به هق هق کرد
حس کسی رو داشت که از طرف عزیز ترین فرد زندگیش طرد شده بود و هیچ راه بازگشتی برای درکنارش بودن،وجود نداشتآنه با شنیدن صدای رنجور نایل ،گریه اش گرفت
به سمت پسری که توی خودش مچاله شده بود رفت و شونه هاش رو دربر گرفتبا برخورد دست های ظریفی با شونه هاش سرش رو بالا اورد
با چشمانی آکنده از اشک به چشمهای آنه خیره شد
صداش از شدت بغض سنگین گلوش میلرزید :اون....اون حالش خوب میشه مگه نه؟زن موهای نرم پسر رو بوسید و چونه اش رو روی سرش قرار داد
سرش رو به سینه اش فشرد و با صدای بغض الودی گفت:اره..معلومه که خوب میشه...هری مارو تنها نمیزاره:)"دیمن"
به کلبه چوبی ای که مقابلشون قرار داشت زل زده بود
جو اطراف باعث شده بود ترس عجیبی توی دلش رخنه کنه
درختانی سر به فلک کشیده با شاخه های تنومند و خشک..
اسمانی به رنگ خاکستری و ابرهایی به تیرگی شب
مه غلیظی که بوی خاک نم خورده میدادناخوداگاه چنگی به بازوی لویی زد و خودش رو بهش نزدیک تر کرد
لو نفس عمیقی کشید و به سمت درب چوبی رفت
با دستش چند ضربه به در زد و با صدایی که سعی میکرد تهی از هرگونه ترس و تردید باشه گفت:آقای دیمن...صدای من رو میشنوید؟؟؟؟ از طرف فرشته حیات سر زمین آرورا براتون پیغامی دارملحظاتی بعد درب چوبی باز شد و مردی با قامت کوتاه
صورتی چروکیده
چشمانی که شرارت توشون موج میزد
گوشهایی کشیده
از خونه بیرون اومداخم غلیظی که بین ابروهاش نشسته بود قیافه اش رو وحشتناک تر میکرد
با بدخلقی نگاهی گذرا به دو پسر انداخت و گفت:چی میخوایی؟لو کاغذی از توی جیبش بیرون اورد و اون رو به دیمن داد
دیمن پس از وارسی کاغذ طلبکارانه گفت:خب...زود حرفت رو بزنلو سعی در حفظ ارامشش دربرابر گستاخی این دیو داشت
دستهاش رو در هم فشرد و با زبونش لب هاش رو تر کرد:ما به کمکتون احتیاج داریم
YOU ARE READING
𝐀𝐮𝐫𝐨𝐫𝐚
Fantasyهری ، پسری که نقاشی براش مثل یه رویا میمونه و زیر فشار اعضای خانوادش برای ادامه شغل خانوادگیشون دست به اقدامی میزنه که قمار سر چیزی فراتر از مادیاته ؛ کالبدش نکته:(دوستانی که میرید ته فیک رو چک میکنید تا از هپی یا سد بودنش مطمئن بشید باید بهتون یادا...