به غار مخوف و تاریکی که درون شاخه های خشکیده سرزمین هرماس مخفی شده بود با وهمی وصف ناپذیر خیره شده بودن
دست های لرزون پسر کوچیکتر ناخوداگاه توی دستهای مردی که ساعات طولانی از یکی شدنشون نگذشته بود،قفل شدمرد بزرگتر با احساس کردن دست سرد پسرش نگاهش رو به چشمان جنگلی هری معطوف کرد
لبهای خشکیده اش رو روی هم فشرد و شفق قطبی نگاهش رو به نشونه اطمینان باز و بسته کرد
به سمت هری برگشت و شونه هاش رو به حصار دست های قدرتمندش دعوت کرد
با صدای زمزمه واری لب گشود:وقتی وارد این غار بشیم معلوم نیست چه اتفاقی میوفته و کدوممون سالم از اینجا بیرون میاد
ازت میخوام اگه اتفاقی برای من افتاد اونجا نمونی و فقط خودت رو از این غار بیرون بکشی
اوکی دارلینگ؟چشمهای هری پشت خیمه اشکی که دیدش رو تار کرده بود به لویی خیره شد
نفسش از شدت بغضی که ممکن بود مردش رو بخاطر زنده موندن خودش از دست بده،تنگ شد
دم و باز دم سریعی انجام داد تا به بغضش غلبه کنه
دست های ظریف و کشیده اش رو روی سینه ستبر لویی قرار داد و به طبع گفت: یا باهم از اینجا بیرون میاییم یا زندگی رو بدون تو نمیخواملویی بی هیچ حرفی کیتن زیباش رو محکم به اغوش ایمنش طلبید و موهای پر تب و تاب هری رو غرق بوسه کرد
به گونه ای یکدیگر رو به اغوش هم میفرشدند و سینه شان را از بوی معشوقه شان غلیان میشد که گویا یقین داشتن که برای اخرین بار است که همدیگر را حس می کنند
با قدمهایی با پرجا به درون غار قدم برمیداشتند
لویی از جلو حرکت میکرد و دست لطیف هری رو به دنبال خودش میکشوند
صدای قدم های پی در پی شون روی زمین خشک و خاکی غار تنها صدایی بود که سکوت وهم برانگیز غار رو میشکوندانتظارشون طولانی نشده بود که با صدای خُر خُر هولناکی حواسشون جمع تر شد
لویی سرش رو به سمت هری برگردوند و انگشت اشاره اش رو به نشونه سکوت روی لباش قرار داد
به اطراف نگاهی کرد و وقتی دلهره اش بیشتر شد که انبوهی از جمجمه های پوسیده در گوشه ای از غار توجهش رو جلب کرد
اب دهانش رو صدا دار قورت داد و عرق کف دستهاش رو با لباس پاک کردبا صدای ارومی رو به هری گفت:تو اینجا بمون و مواظب باش کسی وارد غار نشه تا من برم سه تار مو از سر"محیل" قیچی کنم و زود برگردم
هری سرش رو به نشونه نفی تکون داد و تا خواست حرفی بزنه لویی اجازه مخالفت بهش نداد
با نوک انگشت های پاش در بی صدا ترین حالت ممکن به سمت محیلی که درخواب عمیقی فرو رفته بود قدم برداشت
دقایقی بعد وقتی کاملا در بالای سر محیل قرار گرفت با دستانی که میلرزیدن قیچی بُرنده اش رو از جیبش خارج کردقلبش با صدا و شدت زیادی به سینه اش میکوبید
دونه های عرق روی پیشونیش شروع به ریزش کردن
دست چپش رو به سمت موهای طلایی غول خوابیده مقابلش دراز کرد
دستش به شدت میلرزید و تیر میکشید
تمام چیزی که جلوی چشمهاش در حال رژه رفتن بود،این بود که اگه موفق نشه هری رو از دست میده
YOU ARE READING
𝐀𝐮𝐫𝐨𝐫𝐚
Fantasyهری ، پسری که نقاشی براش مثل یه رویا میمونه و زیر فشار اعضای خانوادش برای ادامه شغل خانوادگیشون دست به اقدامی میزنه که قمار سر چیزی فراتر از مادیاته ؛ کالبدش نکته:(دوستانی که میرید ته فیک رو چک میکنید تا از هپی یا سد بودنش مطمئن بشید باید بهتون یادا...