part9

140 41 53
                                    


بانو از جاش بلند شد و به سمت کتاب خونه کوچیکش رفت
از بین کتاب ها کتاب قدیمی رو بیرون کشید
صفحات رو تند تند ورق میزد و با دیدن برگه ای کهنه و کوچیک،اون رو از بین برگهای کتاب برداشت و به سمت دو پسر رفت

برگه رو به سمت لویی گرفت و با اشتیاق گفت:توی این برگه ادرس محل زندگی دیمن نوشته شده
اون یکی از هفت دیو افسانه ایه
دیو بداخلاقیه ولی من بهتون یه نشونه میدم که متوجه بشه از طرف من پیشش رفتین
امیدوارم بتونه کمکتون کنه

لو با چشمایی که دو دو میزد پرسید:یعنی امیدی هست؟

دامن لباس زیباش رو توی دستاش فشرد
لبش رو غنچه کرد و به مکانی نامعلوم خیره شد
لحظاتی بعد توی همون حالت پاسخ داد:دیمن خیلی کارها از دستش برمیاد   نمیخوام امید واهی بهتون بدم ولی رفتن پیشش ضرری نداره
البته اگه قبول کنه که بهتون کمک کنه

هری با یٱس جواب داد: ممکنه که مارو پذیرا نباشه؟

بانو شونه ای بالا انداخت و با لحنی نا مطمئن پاسخ داد:خب دیمن دیو عجیبیه اون با همه کسی اخت نمیشه و از اینکه به کسی کمک کنه متنفره
نمیخوام نا امیدت کنم ولی ادمهای زیادی قبل تو پیشش رفتن ولی متاسفانه به هیچکدوم کمکی که نکرد هیچ تازه با شنیدن مرگشون خوشحالم شده

لو با دیدن حال دگرگون هری سریع از فرشته حیات تشکر کرد و اون رو به بیرون از اون محوطه برد تا حالش رو بهتر کنه




تیشرتش  رو از تنش بیرون کشید وَ به کبودی های روی بدنش خیره شدن
تحلیل رفتن هرچه بیشتر انرژی بدنش رو به وضوح حس میکرد

رنگ پوستش سفید تر از حالت عادیش شده بود
لبهای صورتیش خشکیده و ترک برداشته بودن
زیر چشاش گود رفته بود و چشمهاش دیگه اون برق سابق رو نداشت

با قرار گرفتن دستی روی کبودی های کمرش،شونه هاش از درد جمع شد و لبش رو گزید

لویی،شونه های پسرک رو به اسارت دست های خوش تراشش دراورد وَ اون رو به سمت خودش برگردوند
با نگرانی اشکاری به کبودی های بدنش خیره شد

حالت نگاه ناامید هری اون رو میترسوند
ترس از چی؟ ترس از دست دادن هری؟
ولی برای چی؟ چرا نگران اون کیتن مو فرفری مقابلش بود؟
نگرانی خودش رو درک نمیکرد

توی چند روز گذشته که هری رو در کنارش داشت،حس بهتری به زندگی داشت
قلب پاک اون پسر،روحش رو قلقلک میداد و اصلا دلش نمیخواست شاهد صدمه دیدن یا مرگش باشه
اون پسر برای مجازاتی به سنگینی یک مرگ،زیادی پاک و معصوم بود:)

بی توجه به نگاه هری که سیلاب تعجب توش موج میزد،دستش رو دور کمر باریک پسر حلقه کرد و اون رو به آغوش امن خودش دعوت کرد
عمیق موهای نرمش رو بویید و زمزمه کرد:نجاتت میدم!

𝐀𝐮𝐫𝐨𝐫𝐚 Where stories live. Discover now