pt. 1

238 24 2
                                    

ساعت با همون سرعت تهدیدآمیز و در عین حال غم انگیز حرکت می کرد، روی دیوار تیک تاک میکرد و گذر زمان رو اطلاع میداد.بی جون بود و ساکت ولی در عین حال برای کوک خیلی پر سروصدا بود

جونگ کوک از اون ساعت لعنتی متنفر بود.
همیشه تیک تاک صدا میداد و زمان رو بهش گوشزد میکرد درست مثل نامجون که همیشه باهاش بحث میکنه.

آه عمیقی کشید و به افق خیره شد.
"تو می دونی که هرچی بخوای رو همیشه در اختیارم داری من نمیدونم الان منتظر دعوت نامه با روکش طلایی ."
جونگ کوک با شنیدن حرف مرد دیگه چشماش رو گرد کرد.
"خفه شو هوسوک

هوسوک در حالی که پیرهنی پوشیده بود وارد شد. جونگ کوک با خودش فکر که پسر عموش جایی میخواد بره که حاضر شده ؟

هوسوک آهی کشید و سرشو به نشونه مخالفت تکون داد:  معدب باش."

جونگ کوک آهی کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد، جایی که میتونستی جنگل رو از شیشه های بزرگش ببینی .

هوسوک کنارش روی کاناپه نشست و جعبه ای از کیفش بیرون آورد.

"میدونی چیه؟ روزی که بلاخره تصمیم گرفتی باهامون موافقت کنی به نظرم منطقی ترین فکره.. این شامپاین رو از بلرین اوردم ، میخوام باهاش جشن بگیریم..."

با هیجان به جونگ کوک نگاه کرد. "بلاخره ازاد شدی مرد...."

جونگ کوک در حالی سرش روی دستش بود ناله ای کرد  "نمی دونم چطوری...ولی من میتونم انجامش بدم ."

هوسوک چشماشو گرد کرد اما در حالی که از جاش بلند میشد لبخند زد، اوه اون دیوونه بود دیوونه ی دیوونه. اما هوسوک میدونست بهتره عصبانیتش رو بهش نشون بده.

هوسوک روی پاشنه پاش چرخید رفت تو اشپزخونه.

"اما چرا آپارتمان من؟ "جونگ کوک پرسید.

"جشن هایی مثله این بهتر همون جایی باشه که خاطره بد ازش داری تا خاطرات خوبتو جایگزین کنی ."

جونگ کوک صدای هوسوک رو از اشپزخونه شنید.

جونگ کوک مسخرش کرد، به این فکر کرد که واقعا این مرد همونیه که اون میشناسه؟. هوسوک گاهی وقتا واقعا ترسناک میشد ، همیشه خندون بود و مثله افتاب گردون میدرخشید اما وقتی عصبانی میشد که درواقع یکی از نادر ترین اخلاقش بود خیلی وحشتناک میشد، جونگ کوک باید دعا کنه که قرار نیست ترکشای هوسوک فعلا بهش بخورن.

جونگ کوک می داونست که هوسوک توی اون لحظه از دستش عصبانیه، سرزنشش نمیکرد، هر دوستی اگه شاهد شکست عشقی خوردن دوستش به خاطر کسی باشه عصبانی میشه.

جونگ کوک وقتی احساس کرد تلفنش داره میلرزه افکارش دست کشید.

قفل گوشیش رو باز کرد و دید تعدادی پیام خوانده نشده داره، انگشتش رو به سمتشون سوق داد .

irresistible Where stories live. Discover now